پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

38

سه شنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۴۸ ب.ظ

سی و هشت ساله شدم...
سال عجیبی بود...
پارسال همچین روزی تو استودیو ضبط یه برنامه بودم... چه استرس زیادی...
پارسال همچین روزی، وقتی خسته و رها شده از اضطراب ضبط اون برنامه اومدم خونه، تو مهمونی تولدم، آدمی حضور داشت که گمون میکردم سال بعد، تولد سی و هشت سالگی مو در کنارش و تو خونه ی خودم میگیرم...
روزهای تلخی بود... اون تلفن و اون حرفهایی که یهو همه چیزو وارونه کرد... و در عرض بیست و چهار ساعت، اون آدم دیگه نبود و تموم شده بود...
چه تیرماه سنگینی... چه مرداد پر از دلتنگی ای... و شهریوری که دو هفته افتادم تو تخت و با تب شدید فقط سقف رو نگاه کردم و اشک ریختم و تلاش کردم برای نفس کشیدن...
مهر و آبان و آذری که پر از خشم بودم. به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم و دنبال راه فراری بودم از اون دلتنگی همراه با نفرت... و فکر و فکر و فکر... چکش پشت چکش...
دی ماهی که بالاخره بعد از شش ماه شروع کردم به نوشتن... صفحه به صفحه پر میکردم... دور و برم پر از کاغذ بود... صبح تا شب روی هرچی که دستم میومد نوشتم... رو کاغذ، گوشه ی تقویم، وسط لیست خرید، وسط اتودهای طراحیم، توی گوشیم...
و بالاخره تموم شد...
انگار هرچی تو مغزم بود اومد بیرون...
بعد ده روزی نشستم یادداشت ها رو مرتب کردم، حرفارو بالا پایین کردم و آخر سر چهل صفحه تایپ کردم و براش فرستادم...
و تازه تونستم ببینم که چقدر به درد هم نمیخوردیم... تازه ا تصویر برام واضح شده بود...
نامه رو فرستادم و بعد احساس کردم که یه سنگ چند صد کیلویی از روی قفسه ی سینه م برداشته شد... حالم کم کم بهتر شد...
بهمن ماهی که رفتم سفر و ساعتها پیاده روی کردم و گشتم و با خودم خلوت کردم...
و بعد انگار تازه خودمو دیدم... خودی که موهاش حسابی ریخته و باقی مونده ها یکی در میون سفید شده... صورتش بیحال شده... وزنش حسابی بالا رفته و پاهاش درد میکنه...
بعد یه روز از خواب پریدم و گفتم من باید یه کاری برای خودم بکنم، و با صدای گرفته زنگ زدم به مطب دکتر تغذیه ای که مدتها پیش دوستی شماره ش رو بهم داده بود و اولین وقت خالی رو گرفتم...
حالا، امروز، دقیقا صد و بیست و سه روزه که برای اولین بار در زندگیم به حرف یه دکتر گوش دادم و یه رژیم غذایی خیلی جدی و بسیار سخت رو رعایت کردم و پونزده کیلو وزن کم کردم . حالا احساس شادابی و سبکی میکنم... پوستم جوون تر شده و وضعیت موهام داره کم کم بهتر میشه و حالم خوبه...
امروز، تو تولد سی و هشت سالگیم، به خودم افتخار میکنم که تونستم خودمو جمع و جور کنم و برای اولین بار تو زندگیم، با یه برنامه ی اصولی برای بهبود حال خودم یه کار درست انجام بدم.
تو این دو سه ماه تو کارم، ترس رو کنار گذاشتم و چیزهای جدیدی رو تجربه کردم و حس میکنم توانمندتر شدم.
و خدا رو از ته دل شاکرم که کمکم کرد و در تمام روزها کنارم بود.

  • پری شان