پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

38-120

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۲۰ ب.ظ

داستان اون توپه ست که زیر آب نگهش داشتی و بالاخره یه لحظه هایی هست که دستت خسته میشه، یا حواست پرت میشه و میاد روی آب...
چهار ماهه که سعی کردم تنها نمونم... بجز اون دو هفته ای که کرونا گرفتم و مجبور شدم تمام مدت تو اتاقم باشم و اونقدر حالم بد بود که تنها کاری که توان انجامشو داشتم دراز کشیدن و تلاش برای نفس کشیدن و با چشم بسته فکر کردن بود... فکر و فکر و فکر و پشت سرش دلتنگی و گریه...
ولی غیر از اون روزهای سخت، دیگه همیشه یه نفر پیشم بود... خانواده ی جوجه به خاطر استراحت مطلق مادرش تمام بهار و تابستون خونه مون بودن... و دنا هم تا جایی که یادمه از اوایل بهار باهام میاد کارگاه... من چکش میزنم و اون پای لپ تاپش رندر میگیره... و چقدر حضورش بهم کمک میکنه که نیفتم کف زمین...
ولی بالاخره هست دیگه... هست روزهایی مثل امروز که تنهام و هی دارم حواس خودمو پرت میکنم، ولی یهو توپه، ناغافل میاد رو و بهم دهن کجی میکنه که: ببین! از تو قوی ترم و خیال رفتنم ندارم... اون وقت میبینی لقمه غذا تو دهنته و اشکت سرازیر... همینقدر وقت نشناس... همینقدر مضحک...
نمیدونم دیگران چطور با دلتنگیاشون کنار میان... من کم آوردم... حقیقتا... آخه... دل که کاروانسرا نیست که آدما بیان و برن... دل ه... شوخیه مگه؟!... حالا هر چقدرم که اختلاف داشتیم... هر چقدرم که همه بگن به درد هم نمیخوردیم... ولی مگه میشه محبته رو انکار کرد؟!... مگه میشه روزهای خوبشو فراموش کرد؟!... 
هیچ وقت ریاضی م خوب نبود. یادمه حسابانو یه بار افتادم... دیفرانسیلو با ده پاس کردم.
ولی یه چیزایی تو ذهنم مونده. یکیش نمودار تابع هموگرافیک بود. اونی که به صفر که نزدیک میشد صعود میکرد... میرفت بالا و بعد که از صفر رد میشد، ایگرگش میرفت منفی بی نهایت...
یه نمودار دوپاره که یهو معکوس میشد...
داستان ما اینجوری بود... سینوسی نبود... که بالا پایینش قابل پیش بینی باشه...
دو تیکه شد... یهویی ورق برگشت...
.
یه کار تنبور نوازی چند روز پیشا شنیدم، که اینجوری شروع میشد:منم و تنبور و شورم، مدد از تنبورم...
حالا من باید بگم: منم و قلمم و غصه هام، مدد از چکشم...

  • پری شان

38-116

جمعه, ۲۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ب.ظ

 گفت: ماشینم سرحال نیست. میرم زودتر پایین که گرمش کنم.
_: برو. منم تا گرم گنی، شیر گازو ببندم و آشغالا رو جمع کنم.
همه دوستام بهم میخندن، ولی من هر روز قبل بیرون اومدن از کارگاه شیر گازو چک میکنم و همه ی برقا رو، حتی سه راهی ها رو، خاموش میکنم.
تو کوچه شلوغ بود. و کافه روشن و زنده و پر از نور و رنگ و موزیک.
کیسه زباله رو انداختم تو سطل و برای بار هزارم از خودم پرسیدم که ما دو نفری چجوری اینقدر زباله تولید میکنیم؟
نزدیک ماشین دو تا زوج داشتن با هم بحث میکردن که آیا چهارتایی رو موتور جا میشن؟!
سوار شدم. دنا، کاپوتو داده بود بالا و سرش تو موتور بود. داشت آب و روغن ماشینو چک میکرد.
یه گربه سفید و سیاه تپل که کیسه زباله ها رو دستم دیده بود و چند دقیقه ای بود که به امید نوایی داشت منو دنبال میکرد، حالا وایساده بود کنار جدول و زل زده بود به دنا.
یه لحظه از ذهنم گذشت، مثلا پیر شده باشم، تنها باشم، بعد، یکی از بچه‌های دانشگاه که ازش خوشم میومد رو‌ اتفاقی ببینم و بعد طرف بهم بگه که اونم از من خوشش میومده!
دنا سوار شد. بهش گفتم اون دیوونه ها میخوان چهارتایی سوار شن. برسونیم شون تا یه جایی. دنا خندید و بعد یواش گفت پسره عملی ه. همون که نفر آخر نشست.
موتورشون راه افتاد و من هی داشتم تصور میکردم اگه پسره بیفته چی؟!
داشتیم میرسیدیم سر تقاطع که ایده ی روزگار پیری و اعتراف دیرهنگام اون کراش دوره ی دانشجویی رو‌ بهش گفتم.
درجا زد کنار و ترمز کرد و برافروخته داد زد: میکشمش... بهش میگم خفه شوووو... بعد هم یه بلایی سرش میارم!... قسم میخورم...

 

  • پری شان