36-201
چند دقیقه یه بار همه ی اتاقم روشن میشه و پشت بندش صدای رعد میاد..
رفتم پشت پنجره. اون بیرون ماشین ها سفید پوش شدن... زمین ولی هنوز نه...
مسج فرستادم به آرزو که: صبح بابا نوبت جراحی داره. براش دعا کن.
و اضافه کردم که: آدم خجالت میکشه تو این روزا به غم خودش فکر کنه...
دلم بیتابه... نفسم سنگینه...
غم و خشم با هم قاطی شدن...
یه جا دیدم نوشته بود: جمعه ی سیاه...
به جا گفته بود. جمعه، سیزدهم دی ماه نود و هشت، قلب انسان های بسیاری به درد اومد.
بزرگ مردی به آرزوش رسید...
- ۳ نظر
- ۱۵ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۰