39-334
یه نم بارون خیلی دلچسب...
نشسته م زیر پنجره، اتاق وسطی، صدای اذان از دور داره میاد...
فردا اول خرداده و فقط سی و یک روز مونده تا آخر سی و نه سالگی...
افسردگی بدی رو تجربه کردم این دو ماه... خیلی بد...
دیشب آرزو گفت که از اول ذی القعده وقت خوبیه برای چله گرفتن... و تشویقم کرد یه کاری کنم، چله بگیرم و مدد و توسلی تا از این حال در بیام...
از این رکود عجیب که انگار ته نشینم کرده وسط زندگی.
صبح از یوگا که برگشتم، به سختی وسایلمو جمع کردم و پاشدم اومدم کارگاه...
خوابیدم اولش، بعد ناهار، بعد دوباره دراز کشیدم و به حرف آرزو فکر کردم...
بعد یه نیت کردم و دعا. کمک خواستم و کمی هم نوشتم...
بعد آروم آروم پاشدم، برای خودم چایی درست کردم و کمی آهنگ گوش کردم و بعد رفتم سراغ کاسه بزرگه...
بغلش کردم و ازش خواستم باهام مهربون باشه و بهش گفتم که چقدر برام مهم و عزیزه و چقدر دلم میخواد یه روز با حال خوب، شروع کنم روش چکش زدن...
الان در تاریکی، زیر پنجره نشستم. نسیم خنک داره بهم میخوره...
دلم میخواد، سی و یکم، بیام و اینجا بنویسم که کار مهمی انجام دادم... که حالم بهتره... که کنترل زندگیم رو دوباره دست گرفتم... که گذشت روزگار سکوت و سکون و خاموشی...
خدایا کمکم کن...
- ۰ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۴۸