پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

34-63

چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۳۵ ق.ظ


دست خودم نیست، همش یاد اون روز کذایی میفتم که برای چکاپ یک سالگی جوجه ازش خون گرفتن و ترسید...

ترس نه... وحشت... پنیک اتک... چه میدونم... 

هنوزم بعد از یک هفته چشمای وحشتزده و صدای منقطع گریه ش یادم میاد و گلومو بغض میگیره... خدایا... 

و تبی که بعد از اون ترس شروع شد.

این یک هفته شبهای پر دلهره ای داشت که جوجه تا صبح بیتاب بود و توی تب میسوخت...

یک هفته ای که اندازه کل این یک سالش گریه کرد... و غذا نخورد...

...


و خدا رو شکر که گذشت... 

...


خدا همه ی بچه های بیمار...نه، همه ی بیماران رو شفا بده...


  • پری شان

34-48

سه شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دو ساعت بود منتظر بودم بیدار شه.

که یهو صدای نق و نوقش بلند شد.

دویدم سمت اتاقش 

دیدم دستشو گرفته به نرده های تختش و وایساده داره غر میزنه. 

با خوشحالی بهش سلام کردم.

خندید. 

چشماش پف کرده بود. 

بعد یهو نشسته تو تخت و آروم آروم خودشو کشید عقب تا گوشه تخت و بعد با لبخند چند بار زد رو تشک و منو نگاه کرد.

گفتم: خب آخه چجوری؟!

پشت پستونکش از خنده ریسه رفت و دوباره تپ تپ زد رو تشک!

برگشتم و به مامانش که پشت سرم بود گفتم، برم؟!... نشکنه تختش!

قفل نرده رو باز کرد و حفاظو داد پایین و گفت نه، نگران نباش!

جوجه پستونکشو پرت کرد بیرون و از خوشحالی جیغ کشید!

نرده ها رو کشیدم بالا و مچاله شدم تو تخت!

یه لحظه نشست پیشم... بعد سرشو گذاشت کنارم رو بالش و با خنده نگام کرد، بعد پاشد و به عروسک چرخون بالای تختش چنگ انداخت... بعد دوباره خودشو پرت کرد رو تشک و چند لحظه ای آروم گرفت... بعد بلند شد و با صدای عروسکش دست زد و رقصید... بعد خودشو پرت کرد رو شکمم و خندید... بعد ملحفه شو کشید رو سرم و دالی کرد... بعد رو پنجه پا بلند شد و دستشو کشید و به زور از کمد کنار تخت لاک پشتشو آورد پایین و دست و پاشو بهم نشون داد... بعد اومد نشست کنارمو و با اون انگشت کوچولوش کف دستم دایره کشید که ینی لی لی حوضک!...

...


آخه من نمیرم براش؟!...

  • پری شان

34-34

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

از اتاق که اومدم بیرون یازده صب بود...

دوستم هفت رفته بود... روم نمیشد تو روی مامانش نگاه کنم... حس تنبل ترین آدم دنیا بودن رو داشتم... 

بنده خدا برام یه صبحونه ی مفصل رو میز چیده بود!...

...

دیروز قرار شد چاپخونه سومی ه با قیمت و شرایط مناسب تری سفارشمو اول تست بزنه و اگه رنگا خوب دراومد کارمو انجام بده. 

از خونه که در اومدم به سمت مترو، زنگ زدم به ام دی اف کاره که سفارش کمد اتاق دکی رو که براش طراحی کرده بودم پیگیری کنم. احتمالا فردا حاضره... بعد زنگ زدم به طلا سازه و حال انگشتر عقیقه رو جویا شدم. گفت فردا بیا ببر... بعد زنگ زدم چاپخونه و گفتم که میخوام کاغذ بخرم و بفرستم براشون و بعد زنگ زدم به کاغذ فروشه و سفارشو گفتم و شماره کارت گرفتم و براش پول واریز کردم... بعد زنگ زدم به پیک و گفتم برو از فلانی یه بسته تحویل بگیر و برسون فلان جا!... 

و وسط همه ی اینها فهمیدم که یه ایستگاه رو رد کرده م و پیاده شدم و از پله ها اومدم بالا و رفتم طرف مقابل سوار شدم که برگردم، ولی بعد از دو ایستگاه فهمیدم که همچنان غلطم!... در واقع از پله های سمت ته قطار اومده بودم بالا و از پله های سمت سر قطار رفته بودم پایین!

و اونجا بود که با خودم یه لحظه فکر کردم که الان دقیقا من چی کاره م؟!... الان من چی ام اصلا؟!...

الان این پریشان خانه ی ذهنم توش چه خبره؟!!! گیفت عروسی دخترخاله رو چی کار کنم؟!... شیشه ی کمد دکی رو چه رنگی بگیرم؟!... قاب نقره ی گردنبند دوستمو چه مدلی سفارش بدم؟!... چهار تا گلدون سفارش فلانی رو چه مدلی بگیرم؟! زودتر باید گلاشو بکارم!... گیره های آویز جلوی کمد دکی رو که برای یادداشت وصل کردن گذاشتم کی بخرم؟! برم اون مغازه هه تو منیریه یا یه راست برم حسن آباد؟ کولیس یادم نره برم کارگاه بردارم!!!... چسب دو طرفه برای پشت مهره ها رو از کدوم مغازه بگیرم اون که اول فردوسی بود یا اون چهارراه استانبولیه؟!... آاااه! طرح نهایی نیم ست یاقوته رو ندادم مدل ساز!... سگک نقره ای برا کیف مامان دوستم! برم سعدی یا پاچنار؟... یادم باشه دارم میرم پیش لیزری ه برای ورق پلکسی ها، بگم یه چند تا فیبر هم برش بزنه برا شاسی عکس های جوجه که مامانش میخواد بزنه به دیوار!... آخ آخ! انگشتر دخترخاله که با مسافر فرستاده ایرانو باید هماهنگ کنم تحویل بگیرم بدم نگین افتاده شو سوار کنه!... خوبه بگم به ام دی اف کاره الان که مشغوله تخته های قفسه ی منم آماده کنه که یه باره کارو تحویل بده!... 

...


شاید منطقی و حرفه ای و روتینش این بود که سفارشو میدادم و فردا میرفتم تحویل میگرفتم، ولی اتفاقی که افتاد این بود که تا ساعت پنج بعدازظهر پا به پای کارگر چاپخونه داشتم ورقه هامو لمینیت میکردم و بی توجه به تابلوی ورود ممنوع، بالاسر آقاهه وایساده بودم که برگه ها رو درست برش بزنه!...

 

  • پری شان

33+33

دوشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

از ساعت یازده و نیم گرفته خوابیده... کل خونه شون در سکوته... از اون وقت تا حالا که ساعت دو و نیم صبحه در تاریکی و صدای پنکه در حال این از این دنده به اون دنده شدنم!

کارتها آماده و دسته بندی شد.

فردا صبح زود میره سر کار... ضایع ست، ولی خب من دیرتر خواهم رفت. 

...

دستم یه هفته ای تو پوست گردو بود... آخر سر امروز صب پاشدم حضوری رفتم و در کمال تعجب دیدم برخلاف حرفی که پشت تلفن زده بودن و منو این همه وقت سر کار گذاشته بودن، سفارشمو انجام میدن!...

از چاپخونه اول که اومدم بیرون، تصمیم گرفتم به اون دوتای دیگه هم سر بزنم...

ظهر رسیدم به دومی و دیدم درش بسته ست و جلوش بلوک سیمانی!...

خواستم برم سراغ سومی که دیدم جلو در دانشکده مون م ...

خانم تحصیلات تکمیلی گفت نامه تو بیست و سه فروردین فرستادم فارغ التحصیلان... در حالی که من گمون میکردم تیرماه بوده!... زندگی رو دور تنده انگار لامصب!

خانم فارغ التحصیلان بسیاااار بداخلاق بود و وقتی با اخم و بیحوصلگی داشت دنبال نامه م میگشت هر لحظه منتظر بودم یه بد و بیراهی بهم بگه!

به وضوح شاکی بود از اینکه از جاش بلندش کردم!

بعد با همون اخم ازم پرسید، کارشناسی هم اینجا بودی؟ گفتم که بله. گفت اصلا عوض نشدی! تو دلم گفتم من از یک سالگیم تا الان قیافه م همینه! از دکترا پرسید و گفتم نخوندم و موافق بود با نخوندنش و اینکه آدم خسته میشه! گفتم برای ادامه فقط حکمت هنر بود که خب، انتخابم نبود.

کم کم نرم شد... گفت از شمال میای دیگه؟!... با تعجب گفتم که نههه!... گفت پس چرا من فکر میکردم شمالی ای!... شاید به خاطر رنگ پوستت.از پوستت مراقبت میکنی؟!... چه کرمی استفاده میکنی؟!... 

مونده بودم حیرون که اون خشم گودزیلای اولیه، الان فازش چی شد یهو!...

آخرش یه برگه داد دستم و گفت عزیزم! سیزده تا مضاست از این بالا تا پایین! سر فرصت و کم کم برو امضاهاتو بگیر و هروقت خواستی بیارش عزیزم! عجله م نکن!...

از دم دانشگاه تا چاپخونه سومی رو با لب خندون و پر از انرژی از حرفای خانوم فارغ التحصیلان رفتم... اصلا کل بقیه ی روزو شاد بودم... تا همین الان!

...

پ.ن

یعنی واقعا کسی که ورودی هشتاد و هفته و الان رفته دنبال تسویه، درکی از عجله داره؟!

  • پری شان

33+32

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

هر جلسه یه ساعت زودتر میرم که بشینم ردیف اول. جلوی تخته. که اگر اینطور نشه به یقین سر کلاس خوابم میبره!

یه چیزی که بالاخره در سی و اندی سالگی در مورد خودم فهمیدم اینه که یادگیریم از طریق شنوایی ه. یه چیزی رو یکی برام تعریف کنه، خیلی راحت یاد میگیرم و به خاطر میسپرم.

در غیر اون صورت، خوندن درس برام جون کندنه...

درس ها... نه داستان... 

...

دوستم پیام داد که میخواد رو کارت های دعوت مراسم چهلم پدرش، یه گل یا پاپیون مشکی بزنه و پرسید که چیزی دارم؟... که نداشتم... راستش بدم میاد اصلا روبان یا شمع مشکی داشته باشم... 

گفتم که ردیفش میکنم و عصری رفتم همون مغازه که هفته پیش رفته بودم. 

فروشنده منو یادش بود و به وضوح تعجب کرد...

گفتم، میبینی آقا! یه بار میام برا تزیین خرید عروسی ازت روبان رنگی میخرم، یه بارم میام برا عزا روبان مشکی...

...

دارم تو کادو پیچیدن و پاپیون زدن، به مقامات عجیبی میرسم...

  • پری شان

33+31

شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

خب...

یک ماه شد که بی شماره و در هم و گاه به گاه نوشتم.

سی روزش گذشت.


دیشب مامان ازم خواست براش یه تصویر سازی انجام بدم.

یه سوره از قرآن رو نشسته بود و یه هفته خونده بود و روش فکر کرده بود و بعد ناراحت بود که نقاشیش خوب نیست!

گفتم کمکت میدم. 

و اون هم برام توضیح داد که چی میخواد و حتی تک تک اجزای تصویر رو هم برام توصیف کرد.

ساعت یازده، دوازده بود که شروع کردم به کشیدن...

همش یاد مریم میفتادم و کمک کردنش به پدرش تو انجام پایان نامه ش.

خیلی وقت بود با مداد رنگی کار نکرده بودم و دستم اذیت بود. از طرفی هم خب مامان خیلی ذوق داشت که به نتیجه برسه...

حدودای ساعت دو و نیم صبح بود که خسته شدم و کلافه... و داشتم فکر میکردم بیخیالش بشم!...

همون موقع مامان از خواب بیدار شد بره دستشویی و کار نصفه نیمه منو دید و به نظر میومد خوشش اومده... 

قبل از اینکه برگرده تو اتاقش یهو بهم گفت، یاد اون ماکت بهشت و جهنمت افتادم...

و من پرت شدم به بیست سال پیش... 

به گمونم اول راهنمایی بودم... شایدم اواخر دبستان... مامان همین سن و سال الان من بود.

باید یه کاردستی درست میکردیم در مورد بهشت و جهنم... یه جور تصویر سازی سه بعدی... 

با دوستام نشستیم حرف زدیم و تصاویر ذهنیمونو در این مورد برای هم گفتیم و نهایتا به یه طرح رسیدیم. بعد دوستام اومدن خونه ی ما و سرگرم ساخت شدیم... ولی کار تا دم غروب تموم نشد و دوستام مجبود بودن برن خونه و از طرفی فرداش باید ماکتو تحویل میدادیم.

یادمه شب با چه استرسی خوابیدم که صبح زود پاشم برم مدرسه و بقیه شو تکمیل کنیم.

صبح پاشدم و دیدم ماکت تموم شده. مامان تا صبح درستش کرده بود... 

همین فکرا و خاطرات بود که یادآوریش منو شرمنده کرد و باعث شد مثه بچه آدم بشینم سر کارم!...

صدای اذان صبح که بلند شد و نقاشی منم تموم شد...

...

مامان امروز سر کلاس تصویرو نشون داده بود و ازش دفاع کرده بود و فیدبک های خوبی هم دریافت کرده بود... گرچه که انتقاد هم به کارش شده بود... ولی به نظرم این اتفاق باعث شد اعتماد به نفسش بالاتر بره و راحت تر سر کلاس حرف بزنه و ایده های بیشتر به ذهنش بیاد. حتی تصمیم گرفته با استاد دیگه ای هم در این باره حرف بزنه و نظرشو بپرسه!


از این بابت بسیار خوشحالم.


...
پ.ن
مممم... 
دروغ چرا...
جیگرشو ندارم بنویسم سی و چهار!
  • پری شان

یک شب بارونی تابستونی!

پنجشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۰۶ ق.ظ

اون شب تا صبح بیدار نشسته بودم و تو نور کم اتاق تماشاش میکردم... 

... گاهی هم برا دل خودم، از تو تخت بلندش میکردم و آروم بغل میگرفتم و سرشو میذاشتم رو سینه م...


همین موقع ها بود، همین ساعتا، که انگار همه تو بخش خوابشون برده بود و من در سکوت شب آروم آروم سرشو نوازش میکردم و محو نفس کشیدن و مشتای گره کرده ش بودم... به معصومیتش فکر میکردم و اینکه چقدر چیزا هست که تو زندگی باید تجربه کنه و یاد بگیره... 

که یهو سرشو از رو سینه م بلند کرد و چند لحظه ای زل زد تو چشمام...


اون لحظات... الان یاد اون لحظات تکرار نشدنی افتادم... اون احساس عجیبی که تجربه کردم...

...


حالا دقیقا یک سال از اون شب گذشته... و من به برکت حضورش تو زندگیم عشق رو تجربه کردم... یه جور دوست داشتن عمیقی که شبیه دوست داشتن هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای نیست...

...

خدایا شکرت که نعمت تجربه ی حضور یه بچه رو تو زندگیم بهم دادی...


...

و امشب جوجه ی ما یک ساله شد... 

...


خداوند همه ی بچه ها رو حفظ کنه و کمکمون کنه که دنیای امن تر و قشنگ تری براشون بسازیم...



پ.ن

انصافا برای برادرزاده ای که قبل از آب، مامان، بابا، دد، بگه عمه، نباید مرد؟!!...

  • پری شان

بعدازظهر جمعه

جمعه, ۱۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۱۲ ب.ظ

بابا پرسید: کلیدای دفتر -که من بخشیش رو کردم کارگاه- عوض نشده؟!

تو دلم گفتم یاابرفرض!...

_: میخواید برید اونجا؟!

سر تکون داد که آره!

فشارم افتاد!

_: کی؟!

_: فردا، پس فردا...


و اینطوری شد که من یه ظرف پر کردم با پودر لباسشویی و یه ظرف مایع دستشویی و یه جفت دستکش و یه قوطی چایی رو گذاشتم تو کیفم و تندی ناهار خوردم و به بابا گفتم میرم بیمارستان عیادت مادر دوستم و بعد یواش در گوش مامان اضافه کردم که میرم دفترو تمیز کنم!...

عیادت رفتم و خداروشکر روحیه شون خوب بود. البته که درد زیاد داشتن.

دوستم و برادراش نشسته بودن بالاسر مامانه و درباره اینکه سنگ قبر باباشون چجوری باشه حرف میزدن و اون سنس آو هیومر سر ریز شده شون نمیذاشت که حتی در چنین موقعیتی هم دست از لودگی و شوخی بردارن!

 ...

الانم تو کارگاه رو کاناپه افتادم و دارم فک میکنم از کجا شروع کنم...


...

احتمالا اول میرم سراغ میز بابا تو اتاق کناری که یا عالمه سنگ و کلوخ روش چیدم!...

...

واقعیت اینه که من اصولا هر چقدر فضا در اختیارم باشه، با کلیه ی وسایلم توش مثه نیتروژن پخش میشم... چه چهار متر... چه دوازده متر... چه صد و بیست متر...

...

بعد از ظهر جمعه ی تابستونی دلچسبی ست...

هوم...

  • پری شان

.

جمعه, ۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

اسمش خواب نبود... بیهوشی کامل بود...

وقتی پاشدم ساعت حدود هشت شب بود. 

زنگ زدم خونه دوستم و با مادرش صحبت کردم و پرسیدم اگه هستن، برم پیششون. 

بعد هم وسایل شب موندنمو جمع کردم و راه افتادم. 

پنج روز شد که ندیدمش.

تو این مدت هر روز یکی دو تا اعضای گنگ بهش سر زده بودن. 

حالش بهتر بود. خیلی محسوس.

انتظار دیدنمو نداشت. 

یه کم باهاش سر و کله زدم که زن داداشش برامون شام آورد. اصلا به روی خودم نیاوردم که غذا میخوری یا نه. خودم شروع کردم و اونم کم کم یه چیزایی خورد. ذوق کردم. 

بعد از شام که از اتاق رفتم بیرون دیدم همه رفتن. مامانش نشسته بود تو هال. 

خونه شون یهو خیلی خالی شده بود.

مونده بودم چطوری پیش هردوشون باشم!

رفتم تو آشپزخونه و صدا زدم که بیاین چایی... بعد سه تایی کمی حرف زدیم و فهمیدم تو این چند روز چند تا از رفقا با فامیل هاشون آشنا دراومدن!... و اینکه چقدر دنیا کوچیکه و اینا. که وسط صحبتا منم یهو یه آشنا پیدا کردم!

خوشحال بودم که سوژه پیدا کردم برای حرفهای بی ربط زدن و عوض کردن حال و هواشون!

بعد مامانش هم رفت خوابید...


سکوت نصف شب بود و ما دو تا که رو صندلی های آشپزخونه نشسته بودیم و زانوهامونو بغل کرده بودیم و آروم حرف میزدیم و اشک میریختیم...


میگفت که هفته ی آخر مجبور شده تو یه کلاسی از طرف محل کارش شرکت کنه و لاجرم زمان کمتری خونه بوده... و عذاب وجدانش داشت خفه ش میکرد... میگفت همش فکر میکنم بابام حس کرده رهاش کردم و امیدشو از دست داده... 

میگفت چرا به خواب هیچکس نمیاد... 

میگفت هی یاد کارهایی میفتم که تو زندگیم میتونستم براش بکنم و نکردم... گاهی میتونستم مهربون تر باشم و نبودم... میشد صبورتر باشم و نبودم...

میگفت احساس حسرت زیادی دارم... 

اون با گریه میگفت و من هم با گریه گوش میکردم...

ولی ته دلمم حس خوبی داشتم از اینکه بالاخره شروع کرد به حرف زدن...

...

همش دارم فکر میکنم که واقعا آدم مالک هیچ چیز نیست... هیچی...

یه بابا داری... یه مامان داری... بعد فک میکنی مال توان... داریشون همیشه... این توهم آدم که مامان باباش قراره همیشه باشن، خیلی عجیبه... بعد... یهو میبینی که فقط یه تایمی بهت داده شده بوده برای همراهی باهاشون... بودن کنارشون... دو تا آدم بودن که تو این شانس رو داشتی که حضورشون رو تو زندگیت برای یه مدت زمان محدودی تجربه کنی... 

...

اصلا نه فقط پدر و مادر... که همه ی آدما... که حتی خودت هم...

...

مواجهه با مرگ انگار همیشه برای اولین باره که داره اتفاق میفته...

  • پری شان

...

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۳ ق.ظ

با همون یه بار که صداش زدم از خواب پرید. 

گفته بود سر اذان بیدارش کنم.

تنهایی نمیتونست راه بره.

کمکش کردم بره دست و روشو بشوره.

دکمه های مانتوشو که داشت میبست دستاش عین بید میلرزید. 

از دیروز تا حالا چند تا قاشق سوپ خورده و کمی شربت عسل. و البته یه لیتر سرم هم بهش تزریق شده.

به داداش کوچیکه گفتم نگهش دار. رهاش نکنی یه وقت، رو پا بند نیست. 

داداش بزرگه اومده بود دم در دنبالشون. 

از پله ها که داشتن میرفتن پایین یهو انگار دلم چلونده شد...

تصویر دوستم در حال تلو تلو خوردن و داداشش که سعی داشت محکم نگهش داره... داشتن چهار و نیم صبح میرفتن سر خاک باباشون...

...

پره گریه م...

  • پری شان