33-137
خواب دیدم جوجه تو بغلمه و سوار آسانسور شدم.
یه نفر دیگه هم بود.
طبقه ی ششم میخواستیم بریم. پنج رو که رد کرد، نرسیده به شش ایستاد. فک کردم گیر کرده. اومدم زنگو بزنم که... یهو سقوط کردیم...
با وحشت از خواب پریدم.
- ۰ نظر
- ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۲
خواب دیدم جوجه تو بغلمه و سوار آسانسور شدم.
یه نفر دیگه هم بود.
طبقه ی ششم میخواستیم بریم. پنج رو که رد کرد، نرسیده به شش ایستاد. فک کردم گیر کرده. اومدم زنگو بزنم که... یهو سقوط کردیم...
با وحشت از خواب پریدم.
بعد از ظهر دوست کوچیکم اومد. تنها.
دو روزه که دارم چند تا تیکه از ماکتو رنگ میکنم. با اسپری... به طرز احمقانه ای یادم رفت بتونه کنم سطح ام دی اف رو... و سطح کار رنگو میخورد!
امروز ولی بلخره انجام شد... ینی سمباده زدم و از اول بتونه کردم و...
فک نکنم تا آخر عمرم یادم بره!!!
بقیه رو ولی با جوهر رنگ کردیم...
اصن من میگم فیبر و چوب رو بااااید با جوهر رنگ کرد!
حقیقتن پت و متیم ما!
استاد فلزی گفته بود میخواد کارگاهمو ببینه!
یه بارم تو حرفا بهش در مورد کافه گفته بودیم. که دیزاین خوبی داره.
خلاصه که یهو گفت من میخوام بیام اونجا...
بریم کافه با هم!!!
مخم ارور داده بود. اصن تو کتم نمیرفت. ترجیح میدادم بیاد کارگاه... اونم فکر میکرد ممکنه اگه بیاد، جلو در و همسایه خوب نباشه!!!...
تو این همه سال که من اینجام، تا حالا به این فکر نکرده بودم... که نکنه یه وقت یه کاری کنم که همسایه ها بخوان داستانی بسازن... اصن به همسایه ها چه!!!
خیلی برام عجیب بود. که استاد فلزی یهو اینطور صریح برگرده همچین حرفی بزنه...
...
امروز عصر استاد اومد... به طرز مسخره ای هیچ حرفی نداشتیم... دوست جدی م در سکوت بود و من فقط تو دلم بهش فحش میدادم که آتیشو روشن کرده و داستانو خودش کشونده تا اینجا و حالا خفه خون گرفته...
برا اینکه جو عوض بشه، شروع کردم از پروژه ی ماکت گفتن... شاید یه ساعتی حرف زدیم... یه ساعت، برا منه همیشه ساکت یعنی سهمیه یه ماه!!!
خسته بودم و از اون طرف، به محض فاصله افتادن بین جمله هام باز هم همون سکوت برمیگشت.
...
استاد بعد پاشد و همه ی کارگاهو دید و گفت که باید اینجا رو آموزشگاه کرد و کمی ایده پردازی کرد برای پول درآوردن از فضای اونجا!
...
آخر سر، وقتی فکر میکردم دیگه باید پاشه و بره رد کارش، گفت: خوب، پاشید بریم کافه! فکر نکنید من با این حرفا یادم میره قرار چی بود!!!
...
رفتیم... یه ساعتی نشستیم... دیگه واقعن حرفامون تموم شده بود... و رفت...
و ما موندیم حیرون که خب چی بود معنی این کارا... اصن واسه چی اومده بود؟... دنبال چی بود؟...
از صبح تو کارگاهم.
مخم پوکیده...
دیتیل... دیتیل... دیتیل...
واقعا طراحی کار سختیه...
...
انگار بنا نداره تموم شه... هی کار از تو دل کار در میاد...
...
از کارگاه اومدم بیرون شش بود... تا برسم به خونه هشت و نیم شد... همه ی شهر انگار ترافیک بود...
قریب به نه شب، من، تنها، تو ابزار فروشی...
...
هنوزم لولا و پیچ و مهره و واشر نخریدم.
...
جسمم خسته ست...
مخم ولی خوابش نمیاد!
...
خداوندا...
از صبح رفتم بازم دنبال برش قطعات.
به نظر من تنهایی سمت امیرکبیر و پامنار رفتن، از احمقانه ترین رفتارهاست... که من همیشه انجام میدم...
تا کارها رو روی فیبر برش بزنه و من برم تا بازار و چسب و مگنت و... بخرم، شده بود چهار بعدازظهر... رو پا بودم... تمام امروز صبح رو... با کیف سنگین... با بار زیاد...
و تازه غروب شده بود که رفتم پیش آقای نق. ره ساز و یه انگشتری که سفارش داده بودم گرفتم...
...
بعضی روزا خدا واقعن بهم توان میده...
...
راضی ام... گرچه که خیلی از کارهام بی شعوری ه محض ه. مثل این قفل شدنم روی جزییات... ولی چالش ه رو دوست دارم...
گرچه که از صبح که چشم باز میکنم تا شب، یه علامت به اضافه رو نقشه ی تهران رسم میکنم، ولی، شب که میخوام سرمو بذارم رو بالش، احساس میکنم یه غلطی کرده م! یه حرکتی انجام دادم...
فقط الان کمی ترس دارم از اینکه به موقع تموم نشه... که اون وقت همه ی این خستگیا به تن میمونه.
...
نقشه ها حاضر نبود.
رفتم از دوستم بگیرم. یه سری از کارها رو هم بسپرم بهش.
پسرش موقع برگشت، با چشمای پر از اشک وایساده بود جلو در و دستاشم از هم باز کرده بود که: تو امروز با من بازی نکردی! نمیذارم بری!
...
رفتیم پیش استاد فلزی و دوست جدی م کارهاشو قاب گرفت.
خیلی خوب و حرفه ای شدن. استاد آخرش ازشون عکس گرفت برای صفحه ی اینستاگرامش.
...
به مامان گفتم، میترسم بمیرم و ساخت این ماکت تموم نشه!!!
...
از آدما بت نسازیم!
دخترتو دیدم... یه لحظه بهم خیره شد، بعد خودشو پرت کرد تو بغلم...
چه خوب که تو امروز اونجا نبودی...
این لحظه رو تو خواب دیده بودم... ولی اتفاقی که افتاد اصلا شبیه خوابم نبود...
صفحه ی زیر ماکتو میخواستم قاب بگیرم.
اینطوری بهتر میموند.
قاب سازه البته که کمی سردرگم شد.
چون باید یه قاب با سه ضلع میساخت.
...
بعد آقای قابساز که مرد میانسالی هم بود، ازم پرسید که داستان این قابه چیه.
براش تعریف کردم.
که در واقع کاربردش برای توانبخشی ه. و برای دانش آموزانی با توانایی خاص طراحی شده...
اینجا کی ورد نمیخوام بذارم.
بعد بهم توضیح داد که مهندس الکترونیکه. و سالهایی دور کارهای تحقیقاتی انجام میداده. خصوصن رو بحث شنوایی گروه هدف من!... من کارم روی لامسه متمرکزه... بعد کلی تجربیاتشو بهم گفت. و در آخر هم فهمیدم که نتونسته بحث های پژوهشی رو ادامه بده و نهایتن گیو آپ کرده. و الان داره این کارو انجام میده.
آخر سر که میومدم بیرون، کلی ازم تشکر کرد به خاطر کار ساخت ماکت! و یه کارت هم داد بهم که شرکت بچه هاش بود که کارشون هوشمند سازی بود. گفت اگه خواستی پروژه رو گسترش بدی، از اینا میتوتی کمک بگیری...
خوشحال شدم که تا حدی کار پدره رو ادامه داده بودن...
...
خعیلی جالبه!
وقتی یه کهری رو شروع میکنی، یهو کلی آدم سر راهت قرار میگیرن که بهت کمک میدن، همراهی میکنن یا باهات همدل میشن...
...
خیلی خوبه!
دیشب خواب دیدم، پتو و بالشمو برداشتم و از خونه رفتم بیرون. خونه هه شبیه یه خونه تو ده بود. اصلن شبیه خونه ییلاقی بابابزرگم...
رفتم و یه جا روی زمین خوابیدم. روی خاک...
صبح که بیدار شدم همون جوری کجکی از رو بالش دیدم یه آدمهای سیاه پوشی یه کم بالاتر، میان و میرن و رو زمین چند لحظه میشینن یا نماز میخونن... زمین شیب داشت... من کمی پایین تر بودم... بعد نشستم و دقت کردم دیدم یه قبرستون ه... کنار یه قبرستون خوابیده بودم...