33-93
بعد یه آبنات پرتقالی رو گذاشت تو بغلم!
یه سرهمی نارنجی تن جوجه بود.
دلم ضعف رفت.
رسمن خونه نشین جوجه شدم.
همش تو بغلم بود. شیرین شده خیلی.
هی میخواستم برم کارگاه، هی نمیتونستم دل بکنم.
تا بعد از ظهر کلی باهاش سر و کله زدم!
...
یه دوست ادیبی دارم که مدتهاست، شاید یک سال، که بهم اصرار میکنه در جلسات هفتگی شعر خوانی شون شرکت کنم.
نزدیکای غروب بلخره پاشدم و از خونه رفتم بیرون.
الان دارن منطق الطیر میخونن. چهار پنج تا دوست تقریبن هم سن و سال که شعر میخونن و بعد عقلاشونو باهم جمع میکنن و تفسیرش میکنن.
فعلن قصد دارم چند جلسه ای همراهیشون کنم.
- ۱ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۹