33-304
از اواخر بهمن تا حالا هیچ کاری برای پروژه ی کودکان نکردیم. و بار ذهنیش به شدت زیاده!..
با دوست کوچیکم برای امروز قرار گذاشتم که روی روش ساخت محصولمون تصمیم نهایی بگیریم.
تا ظهر منتظر بودم که دوست جدی م یه رزینی که قراره برای ساخت تست کنیم رو برام بیاره و در تمام اون مدت دراز کشیده بودم و با موفرفری حرف میزدم و رو تبلتش بازی میکردم...
برای من تنها موجود روی زمینه که میتونی با فراغ بال در کنارش ساعت ها گیم بازی کنی و اون کاملا در پذیرش باشه...
...
رزین به دستم رسید و خواستم راه بیفتم برم پیش دوست کوچیکم که گلی زنگ زد و گفت که میخواد همون موقع بره یه جا تست بده برای کات مو و ازم خواست باهاش برم!
فقط قیافه ی مامان میومد جلو چشمم که میگفت در لحظه میری دنبال یه کار دیگه!!!
با گلی رفتم و قرارم با دوستم سه ساعتی عقب افتاد... ولی خب گلی هم کارش ردیف شد و از شنبه میخواد بره سر کار!
...
در تمام اون سه ساعتی که داشتم با دوست کوچیکم بحث جدی میکردم، چشمم به بچه ش بود که لباس پلنگ پوشیده بود، با یک متر دم، و داشت برام وسط اتاق با سر و صدا و لپهای گل انداخته بدو بدو میکرد و نمایش اجرا میکرد و اگه من یه لحظه رومو میکردم سمت مادرش که یه جمله بگم، شاکی میشد که خاله، چرا حواست به من نیست!!!
- ۰ نظر
- ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۹