33-306
بعد از دو ساعت تموم دویدن و تیر اندازی و داد و فریاد، برای چند لحظه ساکت شد و با سر و کله ی خیس از عرق و لپای برافروخته اومد جلو و گفت: خاله؟!!!... مگه تو بزرگ نیستی؟!!
با سوء ظن کامل نگاهش کردم و مونده بودم که الان چی میخواد بار من کنه که این سوالو میپرسه.
وقتی دید جوابی نمیدم، رو کرد به مامانش و گفت: مامان؟!... خاله مگه بزرگ نیست؟!...
دوست کوچیکم با ملایمت گفت: چرا مامان... بزرگه...
بعد همون جوری که سرشو گرفته بود بالا و به ما نگاه میکرد، خودشو چسبوند به مامانش و زیر لب گفت: پس چرا بچه نداره؟!!
دوست کوچیکم زد زیر خنده و منو نگاه کرد!...
رومو کردم اون ور که وروجک خنده مو نبینه.
دوستم گفت: پسرم! تو برای هردومون بس ی!
و من هم در ادامه گفتم: خاله من همین چند وقت یه باری که میام خونتون و تو رو دو سه ساعت میبینم برام کافیه، دیگه ظرفیتم فول میشه!...
...
بعد از دو ساعتی درگیری یه نمونه از کاری که سفارش داشتیم رو ساختیم و تصاویرشو برای گروه ارسال کردیم.
کمی ادیت لازم داره.
دنبال تولید کننده ایم.
امیدوارم تا آخر این ماه برنامه مون کامل مشخص بشه.
...
امروز رفتم واحد طراحی چاپخونه هه و از آقای پشت سیستم خواستم برام دو تا فایل آماده کنه.
آقاهه کنجکاو شد که جریان چیه.
منم فایل توضیحات درمورد گروه رو از اس دی مخم پیدا کردم و براش پلی کردم! :)))
وقتی حرفام تموم شد، مثل همه ی آدمهای دیگه، از قابساز و لیزرکار و نقاش و ابزار فروش گرفته، تا آدمهای حوزه های علمی و نظری، گفت که چه جالبه و چه عجیبه که هیچ وقت نیازهای آدم های کم توان جسمی تو جامعه مورد توجهشون نبوده و ازشون غافل بودن.
آخر سر هم ازم پول نگرفت و گفت، اینم باشه سهم من تو این داستان.
- ۰ نظر
- ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۹