33-315-2
دیشب بعد تلفن مهربان دوستم تا یک ساعت اصلا نمیتونستم با دختردایی حرف بزنم.
خیلی بهم ریختم.
طفلی کمی باهام حرف زد و سعی کرد کمکم کنه تا احساس عذاب وجدانمو تحلیل کنم و بتونم مسئله مو حل کنم...
...
بعد تصمیم گرفت حال و هوامو عوض کنه و بهم گفت که از یه گالری وقت گرفته و میخواد تو تابستون نمایشگاه بذاره... و رفت و تابلو هاشو آورد و یکی یکی نشونم داد...
حیرت کردم... استاد شده بود...
ما تقریبن با هم شروع کردیم. اون یکی دو سال دیرتر... من تذهیب کار میکردم و اون نگارگری... مال من زودتر به جواب رسید. تو یه نمایشگاه گروهی هم شرکت کردم. بعد دیگه تجربه ش برام تموم شد انگار... گذاشتمش کنار... ولی اون ادامه داد... سیزده چهارده سال... هر هفته رفت سر کلاس... و حالا داشت نتیجه شو میدید... کاری که توش عمق پیدا کرده بود...
تا نزدیکای اذان صبح بیدار بودیم...
...
صبح با حال خیلی بدی پاشدم و اولین کاری که کردم زنگ زدم به دکتر خانوادگیمون برای مشورت. که نبود.
بعد از صبحانه با سردرد دراز کشیدم رو کاناپه و دختردایی رو تماشا کردم که خیلی خانوم خونه طور داشت ناهار درست میکرد و درباره ایده ی نقاشی دیواریش باهام حرف میزد...
که من به لطف مسکنی که خورده بودم وسطای حرفش خوابم برد...
طفلی!...
- ۲ نظر
- ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۹