33-66-2
دیشب بعد از مدت ها ساعت دوازده نشده خوابیدم... نماز صبح خوندم.. و دوباره تا یازده و نیم...
بعد هم که پاشدم، تا دوش بگیرم و گلها رو آب بدم و با بابا صحبت کنم سر متن دعوت نامه ی سال بابا بزرگ و بعد هم به اصرار مامان ناهار بخورم، چهار رسیدم کارگاه!...
همونجا رو کاناپه دراز کشیدم و پاپ کورن خوردم و خوابم برد تا شش و نیم...
یه ربع به هفت اومدم بیرون و یه ساعت تا میدون توحید پیاده رفتم و بعد اتوبوس سوار شدم به سمت خونه...
به نظر میرسه، راه های رسیدن به خونه، به عدد حال بدی های آدمه... و هر مدل حال بدی ای ضربدر شدتش....
شاید اگه تاریک نمیشد تا زیر پل ستارخان رو هم میرفتم...
...
الان که دارم فکر میکنم میبینم من اون وقتا که جوون بودم، غرب به شرق و شمال به جنوب تهرانو پیاده به هم میدوختم... خصوصن تو مواقع تعطیلی... مثلن نوروز... یعنی تو ایام نوروز و خلوتی تهران، کیلومترها تنهایی راه رفته م...
البته، فقط تهرانم نه...
شاید همه ی خیابونا و کوچه پس کوچه های اصفهانو متر کرده باشم...
و شیراز...
...
و هنوز توپه تو گلومه...
- ۹۵/۰۶/۰۴