33-67
به خانوم دکتر پیام فرستادم که: آیا دارویی هست برای کمک به عبور از این حس بیحوصلگی مفرطی که چنبره زده بر این روزهای من؟
جواب داد: دارو برای عبور از بیحوصلگی؟ یعنی اینقدر زیاده؟ نکنه افسرده ای؟
گفتم که: بی حوصله م.... یعنی اینکه ممکنه یه روز اصلن دلم نخواد از خونه بیرون برم... و نرم... و روزهایی هم که میرم کارگاه، اکثر مواقع ساعت ها روی کاناپه دراز میکشم و هیچ کاری نمیکنم... حتی فکر!... هیچ احساس به خصوصی هم ندارم. غم یا خشم یا هرچی... همین!... حوصله ی حرف زدن با کسی رو هم ندارم... آدما کلافه م میکنن...
گفت: این یعنی افسردگی عزیز جان! بیا مطب!
...
خوب، بعد از مدت ها مثلن خودشناسی و زیر و رو کردن خود و یادگرفتن تکنیک های عبور از احساسات بد و هزار جور داستان، بازم رسیدم به همینجا...
...
دکتر تاکید کرد برم پیشش و من وقتی به این فکر کردم که الان میخواد بیاد از تله ای که توش افتاده م لابد حرف بزنه و یا کیس من رو از منظر تئوری انتخاب ویلیام گلسر بررسی کنه و یا بگه کدوم ارکتایپ الان اومده رو و کنترل منو به دست گرفته و یونگ نظرش چیه و یا تحلیل رفتار چی میگه و...
مخم پوکید!
نمیتونستم به دکتر بگم، حتی حوصله ی خود شما و حرف زدن باهاتونو ندارم!
...
عجیب تلخم این روزا!
...
حالا وسط این حال خوشم، امشب باز هم پیش مامان بزرگم.
وقتایی که پیش همیم اساسن حرف بر سر مسئله ی ازدواج منه و نصیحت های مامان بزرگ که: پس کی؟! فکر کردی همیشه زندگی اینجوریه؟
و یا پرداختن به مسئله ی کار و اینکه چه اشتباه بزرگی مرتکب شدم که استخدام آموزش و پرورش نشدم!
امشب ولی خدا بهم رحم کرد. آی فیلم سریال مورد علاقه شو نشون میداد و از شانس من دو قسمت پشت سر هم.
در نتیجه تو تایم کوتاهی که برامون باقی مونده بود تا قبل از خواب، در مورد این گفت که: برو لااقل خودتو بیمه کن!
بعد هم که سر و کله ی یه سوسک پیدا شد و کلن فضا عوض شد!
- ۹۵/۰۶/۰۶