33-70
دوشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
صبح همه ی تنم درد میکرد... انگار همه ی جونم خسته بود...
خونه موندم.
بعد با اسناد فلزی قرار داشتیم که کنسل شد.
به جاش با دوست جدی م رفتیم نشستیم تو یه کافه و حرف نزدیم... فقط با اسباب بازی هاش بازی کردیم... آقای کافه چی هم واسه یه فنجون چایی و یه شربت بهارنارنج، دقیقن یک ساعت و نیم مارو معطل کرد... دیگه کم مونده بود پاشم برم بگم: داداش؟ دست تنهایی، کمک نمیخوای؟
...
بعد راه افتادم تو خیابون دنبال یه کادویی برای تولد زن داداش...
نه شب بود رسیدم به تولد.
همش انگار در حال جون کندن و زندگی کردنم!
...
خیلی دوست دارم وقتایی رو که خانواده م دور هم جمع هستن... هر هفت تا و نصفی مون...
- ۹۵/۰۶/۰۸