33-72-2
چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
امشب عروسی دعوت بودم.
یعنی بودیم. همه ی ده تا عضو گنگ مون.
عروسی داداش کوچیکه ی عضو ارشد.
کلن برای کسی قابل درک نبود.
نه برا اونا، که یه میز بزرگ آدمهای شلوغ کن، همه دوسنای یکی از خواهرای داماد باشن، نه برای خانواده هامون که میدیدن ما اینقدر پیگیریم برای رفتن تا، رسما، اون سر دنیا واسه شرکت تو مراسم عروسی!...
...
و من خودمو میدیدم که تو اون باغ زیبا و با صفا و میون عزیزترین دوستام تو مجلس شادی، نشستم و باز هم اون توپه سرجاشه!!!
...
و من خودمو بیشتر که دیدم، عمیق تر که شدم، و یا شاید صادق تر، یه سری دلخوری های ریز ریز بود اون لحظه... از آدمای مختلف...
...
و باز هم، روشو که بیشتر زدم کنار، یه لایه دیگه که ورداشتم، خودمو دیدم که چقدر احساس "دیده نشدن" داشتم... اونم از طرف عزیزترین هام...
- ۹۵/۰۶/۱۰