مادری که نیستم
از در که اومد تو دو تا جوجه دنبالش بود.
نمیدونستم دو تا بچه داره.
حسابی خسته بود.
کارا رو بهم تحویل داد و خواست بره.
دلم نیومد اینجوری بفرستمش.
دست بچه هاشو گرفتم و بردم سراغ گل و یه کمی با هم به قول خودش، سفالگری کردیم.
تمام مدت داشت به بچه هاش وارنینگ میداد که به فلان چیز دست نزنید و فلان کارو نکنید.
هم خودش در عذاب بود و هم بچه هاش.
امروز مثلن آورده بودشون بیرون که بگردن.
ولی عملا هیچ ایده ای برای این کار نداشت.
تو چارچوب در پسر بزرگه با نگرانی پرسید چه جوری برمیگردیم خونه؟ مامانه گفت با تاکسی شاید. پسره خواهش کرد که با مترو برن... مامانه هم قبول کرد و بعد با خنده بهم گفت: میترسه گم بشیم.
...
نگرانی رو تو چشمای بچه ی شش ساله داشتم میدیدم. بچه ای که به والد خودش اعتماد نداشت و در کنارش احساس امنیت نمیکرد. بچه ای که با خیال راحت نمیتونست کودکی کنه...
مامانی رو دیدم که ایده ای برای سرگرمی بچه هاش نداشت.
...
ناراحتم.
همش فکر میکنم باید کاری میکردم...
- ۹۴/۰۶/۱۱
آموزش باید دید..