33-84
ساعت دو صبحه و تو تاریکی نشستم رو کاناپه.
یه لیمو شیرین رو میزه. اولین لیمو شیرین امسال رو تو تاریکی قاچ میکنم و بوش که بهم میخوره، سردم میشه...
...
دارم به عید قربان های گذشته فکر میکنم...
پارسال تو حرم امام رضا بودم...
سال قبلش تو یه روستا در نزدیکی یه امام زاده...
سال قبل ترش... نماز عیدو تو حرم امام رضا خوندیم و یهو پاشدیم رفتیم سوار اتوبوس شدیم و بعد از چهار پنج ساعت رسیدیم خواف... عید قربان، بین اهل سنت...
و قبل تر از اون... خونه بودم... که عصری داداشه پاشد و بعد از چندین ماه صورتشو اصلاح کرد و گفت، باید قربانی کرد، و بهم گفت پاشو بریم خرید...
نمیدونم چیو قربانی کرد... نمیدونم تو کله ش چی میگذشت... فقط یادمه رفتیم و پیرهن و کت و شلوار و کفش خرید و مدام هم زیر لب گفت: باید قربانی کرد...
...
یادمه سال بعدش، تو حرم یاد این جمله داداشه افتادم... وسط حال بدی ها و دل نکندن ها و درد کشیدن های یه رابطه ی عاطفی با یه آدم اشتباهی بودم... بعد یهو، با خودم گفتم: باید قربانی کرد... و خیلی نمادین، گوشی رو در آوردم و هر آنچه یادی از اون آدم با خودش داشت، پاک کردم...
...
فردا هم باید قربانی کنم...
- ۹۵/۰۶/۲۲