33-116
جمعه, ۲۳ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
مامان گفته بود به شرطی خونه دوست جدیم بمونم که با خانواده ش چشم تو چشم نشم...
ساعت چهار و نیم صبح پاشدم برم دستشویی و وضو، خوردم به مامانش!...
صبح بعد از صبحانه سریع برگشتم خونه...
نیم ساعت نبود که داداشه زنگ زد که جوجه همش گریه میکنه و اونام دارن خونه رو تمیز میکنن... گفت برم جوجه رو نگه دارم... یعنی گوشتو دادن دست گربه... وقتی وارد خونه شون شدم، داداشه گفت تو از اتاقت بری تا آشپزخونه بیشتر از این طول میکشه! پرواز کردی؟!...
...
همش دیگران منو دعوا میکنن که تو داری بجه زو بغلی میکنی و بخوابونش تو تختش... امروز کسی حواسش بهم نبود، جوجه رو تو بغلم خوابوندم... دو ساعت... خیلی خوب بود!... دلم خنک شد!...
- ۹۵/۰۷/۲۳