33-171
پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
عصری با مامان و بابا خونه ی مامان بزرگ قرار داشتیم.
اومدم اینجا.
الان خونه مامان بزرگم... هنوزم باورم نمیشه که این من بودم که اون حرفها رو زدم... به طرز عجیبی یهو جر و بحث شد... و بالا گرفت... بعد کمی آروم شد... بابا اینا رفتن... من موندم، مثه یه بشکه باروت...
و جرقه شو مامان بزرگ زد... که باز شروع کرد تکرار کردن حرفهایی که زده بود...
عصبانی بودم، از مامان بزرگ... از عموها... از عمه... از همه...
چیزایی که از مدتها قبل تو مخم بود، یهو ریخت بیرون...
...
الان مامان بزرگ رفته بخوابه. منم تو تخت نشستم و دارم فکر میکنم...
آرشیو مخمو زیر و رو میکنم...
من ساکت کم حرف همیشه کوتاه بیا، حرفهایی زدم که خودم هم شوک شدم...
- ۹۵/۰۹/۱۸