33-178
رسمن اون روزهایی که یادداشت نمینویسم رو مخمه!!!
یه وسواس عجیب و مسخره!
یه قانون که خودم میذارم، بعد کلافه میشم!
...
حتی، شماره گذاشتن برای مطالبم... اگه اشتباه بشه اذیتم میکنه... گاهی حساب هم میکنم ببینم بر اساس تاریخ روز، عدده درسته یا نه...
بعد، اصرارم به شرح اتفاقات روز...
اونقدر درگیر این میشم که چه اتفاقاتی افتاده که دیگه به اون حرف اصلی که میخواستم بزنم نمیرسم...
خیلی وقتا میخوام در مورد برداشت شخصیم از چیزی بگم، یا چیزی رو تحلیل کنم، یا حتی خاطره ای که تو ذهنم لود شده بر اثر یه جریان....
ولی اصلن نمیرسم بنویسم!!!
و این در حالیه که من تمام مدت یکی تو مخم نشسته که داره حرف میزنه، با زبان معیار، نه محاوره، و اتفاقاتی که شاهدشه توضیح میده... انگار که داره برای شخص دومی؟ سومی؟ تعریف میکنه... انگار کلن داره وبلاگ مینویسه...
ولی...
وقتی به اینجا میرسم، سکوت میکنه!
...
چمه خب؟!
پ.ن
همین الان هم دارم فکر میکنم برم جاهای خالی وبلاگ رو پر کنم...
این اعدادی که نیست، ذخیره پیش نویس شده...
کم کم اضافه میشه...
پ.ن.2
و دیگه اینکه، یه جایی از مخم هم الان گیر داده که چرا از امروزت تعریف نمیکنی...
چرا ننوشتی که چی شد!!
پ.ن.3
عق. یق کبودی که میخواستم، امروز با پست رسید...
خیلی زیباست...
بیصبرانه منتظرم برم کارگاه و اره ش کنم ببینم تو دلش چه شکلیه!
فعلن که یه کلوخه!... ولی از یه تیکه ش که پریده بود رنگش معلوم بود...
- ۹۵/۰۹/۲۵