33-181
دلت لک زده برای داشتن چیزی، رفتن جایی، انجام کاری... یا حالا هرچی... هر چیزی از این دست... خواستن... با تمام وجود...
بعد وقتی که ازش میگذره... وقتی از موعدش میگذره... وقتی اون لحظه ای که با تک تک سلول هات اونو طلب میکنی، نیست...
و وقتی که اتفاق میفته... به دستش میاری... بهش میرسی... میبینی همونجایی هستی که روزی آرزوشو داشتی... که اگه همون وقت بهش رسیده بودی، میتونست برات بشه یه گوله انرژی... ولی حالا... بهش رسیدی... ولی دیرتر... دیگه اون خواستنه نیست... دیگه تو اون آدمه نیستی... دیگه اون چیز، ارزش سابق رو نداره...
اون حس گند و مزخرف رسیدن...
وقتی اطرافیان منتظرن تو رو در حال شادی ببینن... و تو... سرد و صامت، فقط نگاه میکنی...
نه اون انرژی سابق رو داری، و نه انگیزه شو...
...
اون حس ه مزخرف... دارم از تجربه ی اون رسیدن دیر تر از موقع میگم...
...
گلی گفت: بلخره شد!... و منتظر بود از جا بپرم و جیغ و دست و هورا بکشم!... ولی فقط لبخند زدم و گفتم که نمیدونم چرا امروز اینقدر خسته م...
- ۹۵/۰۹/۲۸
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست...