پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-188

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

چه روز عجیبی بود امروز...

همه چیز در مه...

اینکه تا سی چهل متر جلوترتو بیشتر نمیدیدی خیلی وهم آلود بود...

انگار همه چیز تو خواب و رویاست...

همه چیز نرم و مهربون شده بود... و معما گون...

...

از خونه که رفتم بیرون بعد از چند قدم پیچیدم تو پارک... دیدم نمیشه ازش گذشت... سرمو فرو بردم لای به لای شاخه های یه درخت کاج و نفس عمیق کشیدم...

عاشق بوی کاجم...


بعد رفتم سرخیابون تاکسی بگیرم... 

همه جا سفید بود... از اون دور یهو دو تا نور زرد میومد جلو و از کنارت رد میشد و تا فاصله ی کمی فقط دو تا نور قرمز بود و دیگه هیچی...

خدا رو شکر کردم که یه روسری زرد سرمه که لااقل در حکم چراغ مه شکن عمل میکنه و شانس دیده شدنمو به توسط آقای تاکسی بیشتر میکنه!!! :)))


به انقلاب که رسیدم تقریبن دیگه از مه خبری نبود...

امروز روز آخر بود... میخواستم مدارک درخواست فارغ التحصیلیمو به دانشگاه بدم... 

مدت ها بود که از انقلاب پیاده نرفته بودم تا دانشگاه... همیشه تاکسی سوار میشدم که تندی برسم که فرصت فکر کردن و خاطره بازی نداشته باشم...

امروز ولی هدفونمو گذاشتم تو گوشمو تو هوای ابری قدم زنان راه افتادم...


کارم تو دانشگاه یک ربع بیشتر طول نکشید... گفت یه ماه دیگه تماس بگیر... همه چیز درست بود ظاهرن... نمره م وارد شده بود و دانشنامه کارشناسیمم داده بودم... 

...

اومدم بیرون و رفتم پیش آقای نق. ره ساز.

یه سری کار بهش سفارش دادم که یک ساعتی طول کشید...

اصلن با این جماعت زیر یک ساعت نمیشه به توافق رسید... بس که سر صبر حرف میزنن و توضیح میدن و کل کل میکنن...

...

بعد دوباره راه افتادم تو خیابون...

بعد از گوش کردن به چندتا ترک، دیدم رسیدم اول خیابون سی تیر... 

...

چرا همه ی خیابونا رو سنگفرش نمیکنن؟؟؟

...

راه افتادم به سمت پایین... 

فوق العاده بود... باز کمی هوا مه شد.

رسیدم به موزه آبگینه... رفتم تو حیاط و چند تا عکس گرفتم... 

بقیه ی راهو با صدای پالت ادامه دادم... می، رق،صد زندگی... در جام چشم تو... سر زد صبح امید...


نزدیک پارک شهر، رسیدم به یه کاراوان... که کافه بود... 

اون لحظه، فضای اونجا، سنگفرش خیابون، نورها و رنگ ها و هوا همه با هم انگار یهو منو پرت کردن به یکی از خیابون های فرعی منتهی به میدون تکسیم... 

رفتم جلو و یه چایی با کیک گرفتم. تازه یادم افتاد که ناهار نخوردم... کنار کاراوان، رو سنگفرش خیابون چند تا میز و صندلی بود. آقاهه برام یه بخاری برقی کوچیک هم گذاشت رو میز... دستای یخ زدمو گرفتم جلوش...

همه چی خیلی خوب بود... 

خیلی...

  • پری شان

نظرات (۲)

  • פـریـر ...
  • مه همیشه باخودش وهم و معما داره...
    یه حس غریبیه

    بوی کاج...اومممم...خیلی خوبه 
    این روزای منم با صدای پالت میگذره
    سرمو میچسبونم به شیشه اتوبوس 
    خیره میشم به سرخی غروب
    پالت تو گوشم میخونه " تمامِ کهکشان نشان از تو دارد زمان بدون تو سرِ گذر ندارد"

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی