33-190-2
زیر بارون منتظرم وایساده بودن. جلوی در پاساژ... با خوشرویی سلام کردم... بچه هه تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه به مامانه گفت: من از این دوستت خوشم نمیاااااد... گفتم: باشه خاله! ما میتونیم همدیگه رو نگاه نکنیم...
و تا یک ساعت بعدش زیر چشمی مراقب من بود که اگه نگاهم افتاد بهش جیغ بزنه و اون گریه ی مسخره شو شروع کنه...
میدیدم که مامانه، یعنی دوستم، خیلی حوصله به خرج میده... در مقابل تک تک نحس بازی های دخترش با آرامش و صبر رفتار میکرد و به دلش راه میومد...
گریه میکرد چکمه برام نخر!... بعد که توجیه میشد که چکمه رو برای بارون لازم داره، گریه میکرد گه کفشمو در نیار، بعد که میپذیرفت برای امتحان کردن سایزش باید کفش فعلیشو در بیاره، گریه میکرد که اندازه م نیست و [انگشت] بزرگه درد گرفته، بعد که یه شماره بالاتر براش میاورد، گریه میکرد که قبلی رو میخواد، بعد گریه میکرد چرا خانوم فروشنده داره حرف میزنه باهاش، یا چرا من نگاهم افتاد بهش...
من فقط در سکوت این تعامل مادر فرزندی رو تماشا میکردم...
تو کافه، مامانه هر چی پرسید که چی میخوری، گفت که هیچی... بعد که کافه چی چایی آورد با اعتراض بهش گفت که چایی من کو! من میخوام نباتشو هم بزنم... بعد که کیک رو آورد اعتراض کرد که چرا روش کاکائو داره... بعد داد زد که من دستشویی نمیام و: مامان خودت تنهایی برو جیش کن! من همینجا پیش دوستت منتظر میمونم... کافه چی پشت لپ تاپ از خنده پوکید!... و تا وقتی مامان برگرده با موزیک آروم کافه، رقصید...
بعد نق زد که رو سالاده چرا سس داره... بعد که پاستا رو دید گفت از اینا دوست نداره و دلش نون خالی میخواد... نون رو که آورد گفت چایی میخواد... چایی که آورد این بار گفت که چرا نبات داره؟!!...
پسره در حالی که معلوم بود کلافه ست و به زور داره لبخند میزنه، بهش گفت: میخوای برات شیک درست کنم؟!...
دلم براش سوخت... احساس میکردم چقدر به خودش فشار آورده که یه پیشنهاد جالب به یه دختر بچه ی پنج ساله بده و مثلن آرومش کنه!!!...
مامانه یه برش کیک هویج خواست و فکر کرد شاید این یکی رو بچه بخوره... از کیک هویج هم خوشش نیومد و وقتی به اصرار مامانه تیکه ی دومو خورد یهو گفت: آخ مامانی! مامانی!... و... رسمن وسط کافه بالا آورد...
خشکم زده بود... و فقط یه جمله تو مخم تکرار میشد، خوب چراااااا آدما بچه دار میشن؟؟؟ چرا؟؟؟!!!...
بعد از اینکه مامانه زمینو پاک کرد و بچه رو برد دستشویی و مرتبش کرد، بهش گفتم به نظرم بهتره بریم... دیره... و نگفتم که دیگه کم آورده م...
براشون اسنپ گرفتم و تا وقتی ماشین برسه، بچه هه رو تماشا کردم که با چکمه های جدیدش جفت پا میپرید تو چاله های آبو میخندید!!!
- ۹۵/۱۰/۰۷