33-217
قبل ظهر رسیدم آموزشگاه. تدی بر هنوز نیومده بود.
رفتم تو اتاق کناری کارگاه نشستم به مرور جزوه ی علی، همکلاسیم که از روش عکس گرفته بودم.
بچه های تو کارگاه نمیدونستن که من اونجا هستم... صدای حرف زدنشون میومد... کم کم داشتم معذب میشدم... البته که یه روزی تو زندگیم با خودم تصمیم گرفتم که از اون بار احساسی منفی ادبیات کوچه بازاری خلاص شم... نو سنس باشم در مقابلش... شنیدن کلمات رکیک حالمو بد نکنه... که موفق شدم... ولی چیزی که اون لحظه معذبم میکرد مواجهه با قیافه احتمالن شرمسار بچه ها بود وقتی که میفهمیدن من تو اتاق کناری شون نشستم... و البته که نهایتا هم رخ داد...
تدی بر رسید و بعد از کمی صحبت، بهم یه تکلیف داد که انجام بدم.
پای دستگاه مشغول بودم و اونم دائم حواسش بهم بود.
ولی بعد که رفت برای ناهار و من با اون اراذل تنها موندم احساس بدی اومد سراغم.
رفتم طبقه ی پایین... و بهش گفتم استاد من با این بچه ها زیاد آشنا نیستم، هیچ کدوم همکلاسیم نبودن. راحت نیستم...
منتظر بودم یکی از اون خنده هاشو تحویلم بده، ولی گفت، باشه باشه، ناهارمو بخورم میام بالا که احساس غریبی نکنی!!!...
یه لحظه خودم خنده م گرفت. از این حرفی که زده بودم و دریافت دقیقش از سمت تدی بر و از تصور اون دختر بچه ی کوچولوی نیازمند به حمایتی که اون لحظه بودم!... و در تکمیل نقشم، گفتم: بابایی! پس زودتر بیا!
تا شش بعدازظهر، یعنی تا وقتی که دیگه فشارم افتاد و تعادلمو یه لحظه از دست دادم، مشغول بودم.
بعد وسایلمو جمع کردم و خواستم از تدی بر خداحافظی کنم که تازه شروع کرد به حرف زدن در مورد چگونگی برگزاری امتحان و اینکه ساده برگزار میشه و... در حالی که کل امروزو با من رو سخت ترین تراش ها کار کرده بود!...
...
رفتم به آقای سنگی یه سر بزنم. موقع برگشت، وسوسه شدم برم دم پلاسکو.
دورشو دیوار برزنتی کشیده بودن. تا پیاده روی روبروش رفتم... لعنتی هنوزم داشت میسوخت... هنوزم... میسوخت...
- ۹۵/۱۱/۰۴