33-221
فکر میکردم امروزم دربست در اختیار خودمه. کلی کار داشتم برای خودم.
مامان گفت بابات میره خونه مامان بزرگ.
من میرم خونه عمه کوچولو.
تو هر جا خواستی برو... ولی ته حرفاش این حس رو منتقل کرد که دلش میخواد برم خونه مامان بزرگ...
از یکی دو ماه پیش که با مامان بزرگ حرفم شد، دیگه نرفته بودم اونجا... بعدشم که با عموهام حرفم شد، به صورت نوشتاری و تک گویی، اونها رو هم ندیده بودم. البته که اونا هم هیچ فیدبکی مبنی بر این که نامه ی منو خوندن و اینا ندادن... فقط میدونم که سین شد...
خلاصه که حس خوبی نداشتم. از اون ور هم هی میگفتم خق فرزندی و صله رحم و آه نکشه یه وقت مامان بزرگو و ببخش و خدا آگاهشون کنه و تو به چیزی که میدونی درسته عمل کن و اینا!!!
آخر سر با بابا رفتم. مخمم خامدش کرده بودم که هی نخواد ری ویو کنه. البته که دم در حیاط یهو یه جمله ای از مامان بزرگ رو کرد که من تو قاب در خشکم زد و موندم مردد که برم تو یا نه!
وارد خونه که شدم، آشکارا هیچکس منتظرم نبود. و حتی جا خورد از دیدنم. جا خوردنی با حس منفی!
خداروشکر کردم که نماز نخونده بودم!!! و به بهانه ی اون یه بیست دقیقه ای تو اتاق خودمو سرگرم کردم تا هم خودم حالم بهتر بشه و هم اونا فرصت کنن کنار بیان...
بعدش همه چی تقریبا به روال عادی گذشت... یک بعدازظهر جمعه ی ملول!!!
ساعت هفت شب بود که مامان زنگ زد و گفت بیاید شام خونه عمه کوچولو، بعد با هم بریم خونه.
دو دقیقه از ورودمون به اونجا نگذشته بود که مامان یواشکی اشاره داد که: شب میمونی؟!!!
پوف... گفتم باشه...
شب خونه عمه موندن تا صب نخوابیدن...
- ۹۵/۱۱/۰۸