33-226
یکی دو ماه پیش بود که رفته بودیم خونه خاله بزرگه. دم در موقع خداحافظی بهم گفت، اینقد واسه اینو و اون کار میکنی، خب بیا و به منم خیر برسون!... بعد چراغ گردسوز هدیه ی پدربزرگ شوهرخاله جان رو بهم نشون داد و گفت شیشه ش شکسته. براش یکی پیدا کن... یعنی فقط همین یه مدل کارو نکرده بودم. کله ی گردسوزه رم بهم داد و گفت بپا، عتیقه ست.
من هم بر سبیل عادت، گذاشتمش تو لیست کارهای "حالا باشه بعدن انجام میدم"!
چند روز پیشا مامان گفت خاله زنگ زده و گفته چراغشو برا سفره هفت سین میخوادا!
دیروز از استاد فلزی پرسیدم که کجا میشه میدا کرد، گفت برو خیابون ابوسعید.
امروز رو مپ پیداش کردم. کله هه کارگاه بود. رفتم و برش داشتم و بعد رفتم ابوسعید.
اولین مغازه که رفتم گفت اینا خیلی قدیمیه و حباب سایزش نیست. کلا فراموشش کن. حباب بزرگتر و کوچیکتر هست. ولی این نه. مگه اینکه سرشو عوض کنی. بعد یه جا رو آدرس داد تو طالقانی که برم و کله گرد سوزه رو، که بهش میگن ماشین، عوض کنم...
تشکر کردم ولی به مسیرم ادامه دادم.
چند تا مغازه دیگه هم پرسیدم، تا اینکه یه نفر تو کوچه پس کوچه ها یه آدرس داد.
یه کم که از خیابون اصلی دور میشدی، فضاها خیلی تغییر میکرد. خیلی خلوت بود. و زیاد خانوم نمیدیدی. یه کم چرخیدم. آدرسه سر راست نبود. که یه مادر دختر اتفاقی رسیدن و تا منو دیدن خیلی جدی پرسیدن اینجا چی کار داری. آدرسو گفتم و راهنماییم کردن.
اونجا نداشت و منو فرستاد انتهای اون کوچه... دیگه فضا ها شده بود مثه لوکیشن های سریال پلیس جوان!
بچه تر که بودم، نوزده بیست سالم بود، کلا هیچ سنسی درباره خطر نداشتم. فضاهای بدتر از اینجا رفته بودم تنهایی. الان ولی کمی نگران بودم. بعد از کمی سر و کله زدن با چند تا مغازه دار، آخر یکیشون گفت که یه پاساژی جلوتر هست که انتهای اون آقای فلانی احتمالا میتونه کمک کنه... پاساژه نوساز بود و تو اون فضا، وصله ی ناجور... ولی خب اونم داستان های خودشو داشت! چراغاش خاموش بود و بالطبع ته پاساژ تاریک!
آقاهه رو پیدا کردم. پیرمرد بامزه ای بود و مغازه ش مثه سمساری!... دوستشم پیشش بود.
بعد از کلی حرف زدن و بالا پایین کردن، یه حباب بهم دادن که ضخامتش خیییلی زیاد بود. حباب های معمولی ضخامتشون کمتر از یک میله. و این راحت پنج شش میل گوشت داشت. ولی اگه ازش بار برمیداشتی جا میخورد.
یهو به ذهنم رسید که بتراشمش.
گفتم همینو بدین. خودم دستگاه دارم و تراش میدم. و مجبور شدم توضیح بدم در مورد کارم... دوست مغازه داره گفت پس یه انگش. تر عق. یق به من بده. و شماره مو خواست!... من هم اونقدر کیس پیرمرد بازاری این چند وقت داشتم که دیگه میترسم. بهش گفتم شماره همکارمو یادداشت کنین. و شماره آقای سنگی رو دادم!!!
شیشه هه رو باهام بیست تومن حساب کرد!
بعد خودمو از اونجا نجات دادم و سریع رسیدم به خیابون اصلی و در ادامه ی راه رفتم تا بازار.
خاله ازم خواسته بود روی حبابه براش نقاشی هم بکشم!... رفتم دم یه مغازه که نوشته بود رنگ ویترای داره و برای اولین بار داشتم در مورد این ماده اطلاعات میگرفتم. خاله بته جقه ی فیروزه ای میخواست. رنگ فیروزه ای و خمیر دورگیری طلایی هم گرفتم.
بعد باید برای بله برون پسر دوست مامانم یه جا حلقه ای میخریدم... و بعد برای گلی یه رشته عق. یق... راه میرفتم و به خودم فحش میدادم که چرا هی کارای ملتو قبول میکنم!!!... که چشمم خورد به یه مغازه لوازم شمع سازی که حباب داشت... رفتم تو و از آقاهه خواستم حباب هاشو بده امتحان کنم... واقعیت اینه که هنوز امید داشتم!
آقاهه هم گفت نمیشه!... برو شوش!... پرسیدم، دقیقا کجاش؟!... و اسم خیابون رو داد.
یه ور مخم میگفت: روانی! تو که گرفتی! بی خیال شو!... یه ور مخم میگفت: نه!!! من باید عین عین چیزی که میخوامو پیدا کنم!!!
زنگ زدم به مامان جوجه که: شوش کجاست؟!... اونم گفت که مترو داره.
برگشتم پونزده خرداد و با مترو رفتم شوش.
خیلی مسخره بود، ولی جی پی اس گوشی یه لوکیشن پرت و پلا میگفت.
اومدم بیرون تو حیاط و به دربون ورودی گفتم که کجا میخوام برم و رو مپ پیدا نمیکنم و اونجاها رو بلد نیستم... اونم لطف کرد و برام تاکسی گرفت...
هیچ ایده ای در مورد جایی که بودم نداشتم!!!
کمی راه رفتم و بازار ظرف و ظروف رو تماشا کردم. و بعد که دیگه کاملن روم کم شد، از یه آقایی آدرس پرسیدم. کمی کوچه پس کوچه، و از اونجا فرستاده شدم جای دیگه، و از اونجا هم جای دیگه و از اونجا هم...
بالاخره یکی گفت: اینی که میخوای رو یه نفر داره... این کوچه ی مارو، پونزده شونزده تا کوچه برو پایین، آقای فلانی!...
ساعت نزدیک پنج بعدازظهر بود که حبابه تو سری گرد سوزه جاخورد!... اشک تو چشام جمع شده بود!...
فروشنده گفت که اینا اصلا نیست. خیلی قدیمیه. چند سال پیش ابن قالبو به اصرار یه نفر تو شیراز زدم. یکی دو تا کارتن تو انبار مونده بود. قسمتت بود...
سه تا خریدم، دونه ای دو تومن!... و اون بیست تومن صبح بدجوری رفت رو مخم!
بعد از یک ربع پیاده روی به سمت شمال، رسیدم به میدون شوش. گوگل مپ عزیز میگفت میتونی با یه تاکسی برسی بهارستان...
تجربه ی عجیبی بود. انگار تهران نبود... من زیاد گشتم گوشه و کنارهای شهر رو... ولی تجربه ی امروز، سنگین بود!
...
امروز از اون روزا بود که تموم نمیشد!... تو میدون بهارستان مراسم ختم شهدای آتشنشان بود و بالطبع ترافیک سنگین... از بهارستان پیاده شدم و سرم دیگه شروع کرد به کوبیدن.... ناهارو یادم رفته بود...
کم کم رفتم تا رسیدم به آقای نقره ای! که گفته بود کارام آماده ست و در واقع خالی بسته بود!...
تا هفت و نیمیی نشستم تا لااقل دو سه تا رو تحویلم بده.
امروز مامان برای داداشا تولد گرفته بود. یه چندتام مهمون دعوت کرده بود و من باید قبل غروب خونه میبودم! ولی نبودم!...
ماشین نبود و مجبور شدم مترو سوار شم و خط عوض کنم و بعد اسنپ و...
ساعت نه شب رسیدم خونه!
داشتن میز شامو جمع میکردن... مامان گفت، بهترین وقت رسیدی! ظرفا با تو!... که عروسا با هم گفتن: نه!!!...
سرم دیگه داشت منفجر میشد... و مراسم کیک و شمع و کادو و پذیرایی و چایی و ظرف شستن و...
ساعت دوازده و نیم بود که همه رفتن و من در حال استفاده از شارژ ذخیره م بودم که بابا گفت: یه متنه که باید امشب برای جایی ایمیل کنم، بیا من میخونم تایپ کن!!!... تو دلم گفتم: خدایا! چرا امروز تموم نمیشه؟!!!... چرا من به بالشم نمیرسم؟!!...
تا ساعت یک و نیم تایپه طول کشید...
...
بعد دیگه از خستگی خوابم نمیبرد!
- ۹۵/۱۱/۱۳