33-275
خوابم نمیبره...
اینم یه شروع خوب برا امسال!
داشتم با دکی حرف میزدم... خیلی طول کشید...
ساعتم که ازش کم شد. دیگه تا خدافظی کنیم نصفه شب بود.
ساعتو کوک کردم.
بین خواب و بیداری بودم... چون هم تیک تیک ساعتو میشنیدم و هم داشتم خواب میدیدم... تو یه اتاقی داشتم راه میرفتم که از سقفش یه عالمه پرده ی حریر سفید آویزون بود... راه میرفتم و پرده ها رو کنار میزدم... یه چیزی اون پشت بود... بهش نرسیدم... با صدای پارس یه سگ از جام پریدم...
...
بعد هم گوشیمو روشن کردم و دیدم همایون برام عکس برادرزاده شو فرستاده... اول فروردین به دنیا اومده... یه دختر تپل و سرحال و خوشحال! :)
عکس جوجه رو فرستادم براش و گفتم به محض اینکه بتونه رو پاش وایسه، خدمت میرسیم...
...
قول دادم دکی رو برا نماز بیدار کنم... که پاشد...
بعد هم همایونو... که بیدار نشده تا الان...
دارم کمی بهش فرصت میدم بخوابه... دلم نمیاد دوباره زنگ بزنم.
گرچه سپرده بهش رحم نکنم و اونقدر گوشیو نگه دارم تا بیدار شه...
...
تو سال جدید ننوشته بودم...
عیدتون مبارک رفقا!...
بهترین سال زندگیتون بشه به امید خدا!...
- ۹۶/۰۱/۰۲