33-278
در یک بعد از ظهر زیبای بهاری، هر کی تو اتاقش و در آرامش مشغول استراحت بود که زنگ تلفن به صدا در اومد...
بعد دیگه تا دوازده شب فقط مهمون بود که یهو میومد و میرفت و بعضا هم نمیرفت!...
یعنی مامان با وجود اون همه آدم و سر و صدا و پذیرایی و چایی بده، شیرینی تعارف کن، ظرف آجیل پرکن، تازه شامم درست کرد برای پونزده نفر!
ابداعات و اختراعاتی بود که داشت انجام میداد و سر آخر هم یه سفره چید که منو یاد مهمان مامان مهرجویی مینداخت!
و بک گراند همه ی اتفاقات امروز دختر بچه ی دوساله ی سرتق و یه دنده ی پسرداییم بود که تا کمر تو کابینت بود و مشتاش تو ظرف برنج و نخود لوبیا!...
خیلی وقت بود به کتک زدن یه بچه فکر نکرده بودم...
ساعت دوازده و نیم شب و من و مامان افقی رو مبل و در حالت نیمه کما و بابا که دیگه واقعن دلش برامون سوخته بود، در حال ظرف شستن که...
زنگ درو زدن و جوجه و مامان و باباش اومدن و گفتن، کلید تو در خونه شون گیر کرده و باز نمیشه...
- ۹۶/۰۱/۰۵