33-279
دیشب اونقدر خسته بودم که خوابم نبرد... آفتاب زده بود که تازه پلکام سنگین شد.
گنگ امروز برنامه ی صبحونه داشت. پل طبیعت. مسج دادم که نمیام و گوشیو فلایت کردم.
دو سه ساعت نگذشته بود که بر اثر ضربه ی یک دست تپل کوچولو به صورتم از خواب پریدم.
نصف مخم خواب بود. کمی باهاش بازی کردم، ولی بعد ترسیدم پرت شه پایین، گفتم که تو رو خدا یکی بیاد ببرتش...
یک ساعت دیگه هم با زیر صدای جاروبرقی خوابیدم که با صدای زنگ در پریدم...
مهمون!
پاشدم و جمع و جور کردم، چون به قول دکی اتاقم دیگه تبدیل به مسجد شده و باید آماده میبود برای نماز خوندن مهمونا.
مهمونهای عزیز هم صحبتشون گل انداخت و عملا باز داستان غذا درست کردن مامان رو دور تند تکرار شد.
بعد از شستن ظرفهای ناهار بود که به بهانه ی نماز مهمونها رو پیچوندم و رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم و تنها ده دقیقه بود که به خواب عمیق رفتم که بازم صدای زنگ در اومد.
احساس میکردم سکته کردم و نصف صورتم کج شده. انگار یه ور صورتم کش اومده بود و آویزون بود!
دم غروب خونه تازه خلوت شده بود که داداشه از سر کار رسید و اعلام کرد خیلی خسته ست و نمیتونه کلیدساز ببره دم خونه ش و امشب هم خواهند موند.
...
یه پارت دیگه هم بعد شام داستان داشتیم.
مهمونی که یه دختر یک سال و نیمه داشت و جوجه با دیدنش، اونقدر ذوق کرد و هیجان زده شد که تا یک ساعت داشت جیغ میزد و میخواست بره پیش بچه هه! دختر بچه ی مذکور هم که با دیدن این همه ابراز احساسات گرخیده بود، کز کرده بود تو بغل مامانش و بیرون نمیومد!... آخر سر فقط تونستیم حواس جوجه رو با یه تیکه سیب پرت کنیم و جو رو آروم کنیم.
...
یعنی جیگرم برا جوجه کباب شده بود!...
- ۹۶/۰۱/۰۶