33-281
تو بخش کودک شهر کتاب داشتم برای خودم میچرخیدم و به اسباب بازی هایی که میشد در آینده برا جوجه گرفت فکر میکردم که یکی صدام کرد...
یه دوستی که از پیش دانشگاهی دیگه ندیده بودمش!!!...
چهره ش اصلا عوض نشده بود... فقط یادمه اون موقع ها تو دبیرستان کلاس های مانا نیستانی رو میرفت و علاقمند به کاریکاتور و تصویر سازی بود و پدرش در کار سینما... درسش خیلی خوب بود و آخر سر یه رشته ی مهندسی قبول شد تو یه دانشگاه معتبر و دیگه بعد از مدرسه ازش بی خبر بودم...
وقتی ازش پرسیدم چه خبر و چی کار میکنی؟! ، یه پسر بچه ی هفت هشت ساله رو نشونم داد که داشت بین اسباب بازیا میگشت و یه عروسک بامزه ی موفرفری که سوار تاب بود و داشت بهم لبخند میزد و بای بای میکرد!
دو تا بچه داشت و خودش کار داستان نویسی کودک میکرد و شوهرش طلبه بود و قم زندگی میکرد...
مخم سوت کشید...
...
امروز بالاخره داداشه کلید ساز برد دم خونه ش و درو باز کرد!
جوجه رفت...
در حالی که بطری آب معدنی حاوی نخود لوبیاش و ملاقه پلاستیکی و قابلمه ی مورد علاقه ش و الاغ لاستیکی قرمزش هنوز وسط پذیرایی بود!
...
دلم براش بدجوری تنگ میشه!
- ۹۶/۰۱/۰۸