33-283
چند تا ساندویچ درست کردم و مامان هم میوه و چایی و آجیل برداشت و زن داداشه هم آب جوش و شکلات و خرما و راه افتادیم جهت زیارت اهل قبور! خیلی پیک نیک طور!...
بابا و داداشه مامان اینا رو مسخره میکردن که مگه داریم میریم اردو؟!... و مامان و زن داداشه هم میگفتن، از بس ما رو هیچ جا سفر نمیبرین، ما الان ذوق کردیم!...
و بابا اینا هم نه خجالت زده شدن و نه شرمسار!
...
جوجه برا اولین بار بود که داشت فضایی غیر از خونه و ماشین رو تجربه میکرد!... درخت و گل رو از نزدیک میدید... حالا گیریم تو قبرستون...
از دیدن مراسم شستن سنگ قبر و گل گذاشتم روش ذوق زده بود و هی میخواست خودشو از تو بغل بابا پرت کنه بیرون!
...
غروب که شد، بعد از اینکه کنار اتوبان یه پیک نیک خانوادگی برگزار کردیم، رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم...
جوجه از دیدن اون همه آدم و صدا و رنگ و نور حیرت کرده بود. هی سر میچرخوند و هی با دهن باز آینه کاریای سقفو نگاه میکرد...
تو حرم هم به شدت توجهش به سنگ های کف جلب شده بود. هی دست میکشید رو رگه های مرمر و با دقت نگاهشون میکرد.
آخر سر هم از بالای نرده های تو حرم گرفتیمش. هنوز نمیتونه راه بره، بعد صخره نوردی میکنه!... پناه بر خدا.
یعنی زندگیم شده جوجه!
امروز بابا یک ساعت تموم بغلش کرده بود و دم گوشش میگفت: باااا باا... اونم در جواب تک تکشون میگفت: عممممهه!
- ۹۶/۰۱/۱۰