از دست رفته...
پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ق.ظ
همه ازش نا امید بودن. نوزاد بود. مادرش گذاشتش تو یه کیف و با گریه گفت ببریدش. ببرید بسوزونید...
با جیغ بچه رو گرفتم... فریاد زدم که من نمیذارم! من نمیذارم! زنده میمومنه... من ازش مراقبت میکنم... بچه هه بهم نگاه کرد. لبخند بی رمقی زد و از حال رفت... گرفته بودمش تو بغلم و بردمش پیش دکتر... امید زیادی نبود... بعضی ها حتی مسخره م میکردن... بچه کم کم داشت تو بغلم کوچولو میشد... من در انکار بودم و فقط اشک میریختم و دنبال یه راه نجات بودم...
بعد بچه کم کم تجزیه شد... صورتش از بین رفت... لباساش موند تو دستم...هیچ کاریش نمیتونستم بکنم... هیچ جوری نمیتونستم جلوی این اتفاقو بگیرم...
داشتم ضجه میزدم که خواب پریدم...
- ۹۴/۰۴/۰۴