33-344
مامانی رو آورده ن تو بخش.
عصری رفتم ملاقات. حالش بهتر بود. نفسش نمیگرفت. راحت تر حرف میزد..خاله هام و عمو هام و عمه م، هفت هشت ده نفر آدم هم تمام تایم ملاقات دور و برش بودن.
امروز انگار هیچ حسی نداشتم بهش... شاید خودش یه پیش رفت بود... از منفی رسیده بودم به صفر...
باهاش روبوسی کردم و دستشو گرفتم و کمی حال و احوال کردم... از هم اتاقیش پرسیدم... و اینکه باهاش دوست شده یا نه؟!... و اونم آروم و با ایما و اشاره و یه جوری که طرف نشنوه برام ازش تعریف کرد و گفت که هیچ ملاقات کننده ای نداره و خیلی مومن ه و تنهاست و...
تو دلم گفتم خدا رو شکر کن مامانی که اینقدر آدم دور و برت هستن...
یه نوار کاغذی دور مچش بود. عین اون نوارها که دور دست نوزادا میبندن و اسم مامانشونو مینویسن...
با لحن بچه گونه بهش گفتم: ا مامانی! شما که تازه به دنیا اومدی!!!... خندید گفت آره دیگه! بچه بودم... بزرگ شدم.... دوباره بچه شدم!...
سرم بردم جلو ببینم روش چی نوشته... اسم دکترش بود... چرخوندم... رسیدم به اسم خودش... زیرش نوشته بود هشتاد و شش سال...
دوباره چرخوندمش و اسم دکتر اومد رو...
فکر کردم بهتره اون هشتاد و شش جلوی چشمش نباشه...
و بقیه ی تایم ملاقاتو با مامان جوجه که همراهم بود حرف زدم تا زمان بگذره...
امروز دوباره دندونم درد گرفت... درست تو همون تایمی که اونجا بود... حالا دیگه مطمئنم که دردش عصبی ه...
...
دوستان عزیزم، ممنونم از همه تون برای همراهیتون و کامنت هاتون برای پست پریشبم.
احساس حمایت شدن و فهمیده شدن دارم.
و این حس برام بسیار ارزشمنده.
ممنونم از اینکه تجربه ی احساس مشابهی رو بامن سهیم شدین.
و بسیار ممنونم برای حضورتون و راهنمایی هاتون و دعاهاتون.
- ۹۶/۰۳/۰۹