34-189
بابا رفته سفر،
مامان هم رفته پیش عمه خانم،
برا همین زنگ زدم دکی بیاد پیشم...
داشتیم حرف میزدیم و من بافتنیشو گرفته بودم دستم یه کم براش ببافم که یهو دلم هری ریخت!...
با چشای گرد همدیگه رو نگاه کردیم و همزمان پرسیدیم: توام؟!...
پسر دایی تو گروه نوه ها مسج فرستاد: عزیزان زلزله!...
و یکی یکی همه سر و کله شون پیدا شد و گفتن که حسابی ترسیده ن... پسر دایی کوچیکه از اون سر ایران گفت: نگران شم؟!... بهش اطمینان خاطر دادم که زنده ایم!...
بعد مامان پیام داد: ترسیدی؟!... گفتم یه کم!...
و بلافاصله دادا تماس گرفت و با صدای خوابالود گفت: زلزله بود؟!...
و تازه شبکه خبر زیر نویس کرد...
...
الان دادا و گلی اینجان... دادا میگفت سر شب با یه سردرد وحشتناک خوابیده بودم و بعد چنان پریدم که حالا کتف و گردنمم گرفته و داغونم... دلم براش سوخت... خیلی طفلکی شده قیافه ش...
...
به گلی لباس دادم، به دادا آب قند و مسکن.
لپ تاپ و تبلت دکی رو گذاشتم نزدیکمون.
تشک هامونو جابجا کردم که زیر لوستر و دم پنجره نباشیم.
هندزفری و پاوربانکمو گذاشتم کنار بالشم.
شناسنامه ها و کارت بانک ها رو گذاشتم تو کیف دستیم و یه مانتو و روسری رو دسته مبل.
به خودم فحش دادم که چرا ظرفای شامو نشستم!
و به این فکر میکنم که بعده نماز صبحانه بچه ها رو آماده کنم.
...
یهه ساعت پیش که رفتم پایین تا در رو برای دادا و گلی باز کنم، پشت سرم قفل نکردم... نه در حیاطو و نه در راهرو... که اگه یه وقت اتفاقی افتاد همسایه ها گیر نیفتن...
و حالا توهم دزد هم زدم!...
:|
ینی خدا نکنه بیفتی رو دور افکار منفی...
پ.ن
خوابم پریده خب!
- ۹۶/۱۰/۰۶