34-210-2
چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ب.ظ
گفتم: واقعا قدیما هیچ وقت فکرشو میکردی که یه روز زمستونی تو سی و سه چهار سالگیت در این وضعیت باشی؟!...
با چوب بلندی که دستش بود قیر داغ توی استامبولی رو هم زد و با خنده گفت: نه، فکر میکردم این ساعت روز احتمالا دست دوقلوهامو گرفته بودم و داشتم از مهد میاوردمشون خونه!
گچ رو خیلی کیک طور الک کردم تو قیر و فکر کردم ولی خداییش الانم خیلی داره خوش میگذره!...
- ۹۶/۱۰/۲۷