34-247-2
جوجه یه دوست داره که سه ماه از خودش بزرگ تره که من اینجا جوجه حنایی صداش میکنم...
چند روز پیشا حنایی، جوجه ی ما رو محکم هل داده و پرتش کرده زمین...
جوجه هم که انسانی اهل مذاکره و کلا ارتباط بدون خشونته، شوکه شده و زده زیر گریه و تا یکی دو ساعت بعدشم هی یادش میومده و دوباره گریه ش ریست میشده...
اینا رو مامانش تعریف کرد.
از اون طرف، یه دوست دیگه م داره که من جوجه کلاغ صداش میکنم!.. دو ماه از جوجه ی ما کوچیکتره و از اونجایی که مادر پدرش خیلی ورزشکار حرفه ای و قد بلند و اینا هستن، با وجود صغر سنش، از جوجه ما خیلی درشت تره...
یکی دو هفته پیش تو یه کلاس مادر و کودک که چهارتایی با هم رفته بودن، جوجه کلاغ، جوجه ی ما رو آروم هل داده که از سر راهش بره کنار...
از اون روز هر کی ازش میپرسه: جوجه کلاغ چی کار کرد؟!... با خنده دستشو میذاره رو قفسه سینه ش و فشار میده...
...
حالا امروز مامان جوجه زنگ زد که: بیا برای جوجه من و جوجه حنایی، یه برنامه منظم دو روز در هفته بذار و باهاشون بازی کن و رو پرورش خلاقیتشون کار کن!
بهش گفتم: به نظر من اون چیزی که الان جوجه لازم داره کلاس دفاع شخصی ه!
اگه میخوای کلاس بذارم، فقط کلاس خصوصی، فقط هم برای عزیز عمه و فعلا هم فقط دفاع شخصی!... ضمنا اولین تکنیکمم گاز ه!...
...
یه خاطره ی خیلی متداول که هر عروس و دوماد جدیدی که وارد خونواده میشه و عید میره خونه دایی، براش تعریف میکنن، خاطره ی شیطنت های من و از جمله "گاز گرفتن من دختر دایی را" ست که در سه سالگی مون اتفاق افتاده!
و چیزی که هیچ کس نمیدونه و درکی ازش نداره، درد و چند لحظه گیجی حاصل از برخورد یه قلک پر از سکه ی شبیه اردکه، به سر من، توسط دختر دایی، در لحظاتی قبل از وقوع خاطره ی معروفه!
...
ینی اون صدایی که تو سرم پیچید و اون سیاهی رفتن چشمامو سی ساله که یادمه!
و البته دل خنک شدن از اون گازی که از بازوش گرفتمم یادمه!
- ۹۶/۱۲/۰۴