34-259
دوستم راه افتاده بود دنبالش که بهش غذا بده.
اونم تا قاشقو میبردی نزدیک، یکی میزد زیرش و برنجا رو پخش زمین میکرد و راهشو میکشید میرفت.
صداش کردم.
اومد پایین صندلی... بلندش کردم و گذاشتم رو میز و آروم دستاشو گرفتم و صاف تو چشماش نگاه کردم و گفتم ببین عزیزم، تو باید غذاتو بخوری تا بزرگ بشی. خب؟
دستشو از دستم کشید بیرون، یه لحظه نگام کرد و بعد یه چک زد تو صورتم.
در آموزه های فرزند پروری میگن که به بچه اعلام کنید که دردتون گرفته و ناراحت شدین، تا بدونه کارش اشتباه بوده.
منم ادای گریه کردن در آوردم... و از لای چشم نیمه بازم حواسم بهش بود.
ناراحت شد و لب ورچید. نمیدونست چی کار کنه...
دوستم بهش گفت: چرا عمه رو زدی؟!... دردش اومد... بوسش کن!...
بلافاصله لپشو آورد جلو و چسبوند به صورتم.
اونقدر بامزه اینکارو انجام داد که نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده و محکم ماچش کردم.
یه چند لحظه با خوشحالی نگام کرد. انگار که خیالش راحت شد.
بعد یهو یه پوزخند موزیانه زد و دوباره یکی خوابوند تو گوشم!
- ۹۶/۱۲/۱۶