34-276
شارژر ندارم و نوشتن این پست ممکنه باعث شه که شب نتونم اسنپ بگیرم...
دو روزه که میام کارگاه...
بابا میره خونه مامان بزرگ و مامان تلفن و زنگ در خونه رو قطع میکنه و میشینه به مطالعه...
کارم داره خوب پیش میره.
عجالتا از برنامه این دو روزم راضی ام.
بابا شاید فردا بره سفر کاری و این ینی من و مامان تا آخر هفته تنهاییم...
وجدان درد تنها موندن مامان تو خونه رو دارم، و از طرفی فکر میکنم که اگه اونم مثه من باشه، از این تنها موندنه راضیه... فقط نمیدونم که اونم واقعا مثل من فکر میکنه یا خالی میبنده... امروز که گفت دوست داره با خیال راحت کتابشو تموم کنه.
جوجه رفته شمال. خیلی دلم میخواست واکنشش رو موقع دیدن دریا و اون همه به قول خودش آبه! ببینم.
این تمرینم یه مصرع خوشنویسی ه که نوشته، حجاب چهره ی جان میشود غبار تنم...
هر بار هدیه ازم میپرسه در چه حالی؟ میگم که مشغول حجاب چهره ی جانم... یا، موقعی که میرسم به جاهای خیلی سخت و ریزش میگم، فعلا که حجاب چهره ی جانم پدر صاحابمو در آورده...
سه روزه دارم تلاش میکنم باهاش یه قراری بذارم و همو ببینیم، ولی فعلا از تو لاکش در نیومده...
انگار اون کور سوی امیدی که قبل سال جدید تو دلش روشن شده بود، موقع تحویل سال و سر خاک پدرش دوباره خاموش شد...
همش دعا میکنم که حالش زودتر روبه راه بشه...
- ۹۷/۰۱/۰۴