35-10
يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۵۰ ق.ظ
نشسته م رو زمین، درست همونجایی که با دست اشاره کرده بود و چشم به کف پاهای کوچولویی که از دور بهم نزدیک میشه و قبل اینکه بخوره تو صورتم دوباره فاصله میگیره، مکالمه ی مادر و پسرو گوش میدم...
- با هم شعر بخونیم؟
- آااارهههه... آاااب... آااااب...
- تاااب، تاااب، عباسی...
- سییی...
-خدااا منو...
- نه! نه!
- نندازیییی... اگه میخوای بندا...
- بووووم
- بندازی...
- عمه! عمه!
- بغل عمه بندازی!
- بابا
- بغل بابا بندازی!
- آگا...
...
شاید بیش از ده بار از دراور سر تختش رفت بالا و جفت پا پرید رو تشک و از خنده ریسه رفت،
بعد بلافاصله ازم خواست از تخت بذارمش زمین که توپ بازی کنه...
بعد از چند دقیقه توپو رها کرد و در حالی که نفس نفس میزد منو برد تو اتاقش که من بشینم تماشا کنم تا اون دور خودش بچرخه...
چرخید، چرخید، چرخید، تا آخر سر تعادلشو از دست داد و افتاد زمین...
چند ثانیه همونجوری در سکوت و بی حرکت موند تا نفسش جا بیاد، بعد یهو زل زد تو چشام و گفت: عمه؟!
گفتم: جون دلم؟!
گفت: آگا!...
- ۹۷/۰۴/۱۰