35-19
یکی از دعوا های همیشگی من با مامان سر اینه که: تو مامان همه ی آدمها نیستی! تو فقط مامان سه نفری!!!
...
گفت که یه سفارش کار خیلی فوری فوتی داره در حدی که کار معمول یک ماهه رو داره یک هفته ای انجام میده... از اون طرف در حال جمع کردن وسایله که آخر هفته اثاث کشی کنه و به همه ی اینا تب و مریضی بچه رو هم اضافه کن...
گفت دارم تموم میشم...
...
کلاس قرار بود هفته پیش باشه ولی سر انصراف چندتا از بچه ها، یهو شهریه کلاس بالا رفت و دو نفر گفتن ما با این قیمت نمیخوایم و اصلا کلا بیخیال شیم و...
خودمو به در و دیوار زدم که شاگرد جور کنم و با کلی عذر خواهی کلاسو موکول کردم به این هفته.
...
دیروز عصری یهو زد به سرم که واقعا خدا رو خوش نمیاد... زنگ زدم به هدیه که: میترسم استاد تو رودواسی باشه، وسط این همه خستگی و گرفتاری بخواد یه روزشم بذاره بیاد تهران... بزنگم بگم میخواین کلاسو کنسل کنیم؟!
بعد با استاد تماس گرفتم و عین جمله رو بهش گفتم!...
منفجر شد!...
که اصلا کلا فراموش کنید و من دیگه نمیام و...
و وقتی هم که توضیح دادم که پیشنهادم من باب نگرانی برای خودش بوده، گفت که من برای زندگی م برنامه دارم خانوم!
...
از دیروز حالم گرفته ست...
دارم میبینم که پاش بیفته خودم بدتر از مامانمم...
من هم انگار برا همه آدمها باید مادری کنم...
...
و کل این ماجرا رو اضافه کنید به نگرانیم برای گرم بودن فضای کارگاه و فکر به اینکه برا ظهر یه ناهار ساده ای آماده کنم که کسی بعد کلاس سر ظهر گشنه تشنه راهی خونه نشه و...
...
میخوام خودمو خفه کنم!!!!
- ۹۷/۰۴/۱۹