35-32
دوشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۴ ب.ظ
نشوندمش رو پام و گفتم تعریف کن ببینم امروز چی کار کردی؟... کیا اومدن؟... چی خوردی؟
معلوم بود برا چندثانیه تو رودرواسی مونده و هر لحظه مترصد فرصته که فرار کنه.
گفت: عمه!... آله! دندون! بونگا! به به نه! نی نی! آبولا! پیثته!... *
گفتم: خوب؟؟؟؟ دیگه چی؟
طاقتش تموم شد. بیشتر از سی ثانیه نمیشه ثابت نگهش داشت... یه نگاه بهم کرد، پستونکشو گذاشت دهنش و گفت: عمه بیا! بیا!... ^و دستمو کشید برد دم پنجره و کرکره ی کشیده شده ی مغازه ی روبرویی رو نشونم داد و گفت: عمه! آگا نه!#
پ.ن:
ترجمه میخواد! میدونم!
*: عمه!... خاله ندا اومده بود. برام تخم مرغ شانسی آورده بود. خوراکی توش خوشمزه نبود. بچه های همساده اومدن خونمون. لواشک و پسته خوردم.
^: دقیقا یعنی خب بسه دیگه عمه. ساکت شو بذار برم.
#: عمه آقا رفته خونه شون!
- ۹۷/۰۵/۰۱