پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-7-2

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

یه سگ لاغر سفید پشمالو که یه پاش میلنگید و هیشکی هم بهش توجه نمیکرد.
رفتم از رو زمین بلندش کردم و محکم گرفتم تو بغلم.
و همش هم ته ذهنم این بود که این سگ نجس ه. آلوده ست. و خودمو آروم میکردم که وقتی رفتم خونه، کل لباسامو میریزم تو ماشین.
سگه به شدت غمگین و افسرده بود و من احساس میکردم باید بهش کمک بدم... حتی گریه میکرد... انگار دلش شکسته بود... یه حس ترحم عجیب نسبت بهش داشتم.
ده سالش بود. اینو خودش در جواب یه نفری که ازش پرسید گفت.
بردمش پیش دکتر. گفت که پاش در رفته و باید جا بندازه. و این کار بسیار دردناکه... محکم گرفتمش تو بغلم. تکون نخورد. خیلی صبورانه رفتار کرد.
دکتر پاشو جا انداخت. از شدت درد ناله میکرد. و انگاری که کنترلشو از دست داده باشه، همه ی لباس منو خیس کرد.
و من دائم به خودم میگفتم، به روش نیار، اشکالی نداره، الان میری خونه و کل لباساتو میشوری.
از دردی که بهش وارد شده بود، بیحال و آروم تو بغلم خوابش برد.
خوشحال بودم که به زودی میتونه راحت راه بره.
از مطب دکتر اومدم بیرون. شب بود. تاکسی گرفتم و سوار شدم...
خونه که رسیدم، دیدم سگه تو بغلم نیست...
گمش کرده بودم. هرچی فکر میکردم یادم نمیومد کجا گذاشتمش...
بیتاب و حیرون دنبالش میگشتم که از خواب پریدم!
...
هنوز انگار میتونم اون بدن لاغر و استخونیشو لمس کنم.

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی