35-85
داشتم ایمیل استاد رو میخوندم که بسیار هم دوستانه و محبت آمیز بود و بابت معرفی اون پزشک داشت ازم تشکر میکرد که گوشیم زنگ خورد مامان از اون ور خط گفت با خانم فلانی رفته مراسم عزاداری امام زاده علی اکبر و دیده که اونجا یه سری وسیله خونه میفروشن برای خیریه و برای سه نفر جهیزیه کامل خریده!...
و من حیرون از این کار مامان، دیدم در باز شد و چند تا توریست اروپایی وارد خونه شدن و گفتن اومدن جزیره رو ببینن...
و بچه هاشون هم بیرون تو قایقن...
بچه هایی همه سبزه و سیاه و رنجور و ترسیده...
شک کردم نکنه قضیه آدم ربایی ه و همزمان هم ترس برم داشته بود که اگه اینو رو کنم چی میشه، که یهو یکی از میون جمعشون متحول شد و رو کرد به من به فارسی گفت که من خودم درستش میکنم و جلوی همه ی دوستاش وایساد و بچه ها رو از دستشون نجات داد...
بعد در یک بعد از ظهر دل انگیز زمستونی، دوتایی وارد یه کافه شدیم با دکوراسیون کرم شکلاتی و آجری و با هم قهوه خوردیم و بچه ها هم همراهمون بودن.
از کافه که بیرون اومدم عمو بزرگه رو دیدم که نشسته تو چمن ها و داره در مورد بوته ای با گل های قرمز با عمو کوچیکه صحبت میکنه و تاکید میکنه که اگر گل این گیاه رو بچینی و به کسی هدیه بدی، بسته به اینکه با چه روشی اونو جدا کردی، گلهاش پیش اون آدمه رشدشون به شکل متفاوتی خواهد بود و پیام متفاوتی به اون خواهی داد.
...
یعنی میخوام بگم در این حد مخم تو خواب پریشونه! چه برسه در بیداری!
- ۹۷/۰۶/۲۳