33-9
چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۲ ب.ظ
درو که باز کردم، تو قاب در ایستاده بود... زنش کنارش بود . دخترش تو بغلش...
رفتم جلو و بچه رو ازش گرفتم.
غریبی نمیکرد. شروع کرد با شیرینی باهام حرف زدن... داشتیم بدو بدو دنبال هم میکردیم که از خواب پریدم.
...
از خواب پریدم و یاد اون روزی افتادم که بعد از پنج سال دوری برگشت و من بی تابش بود.
و یاد اون شبی که پنج سال بعدترش تو لباس دامادی کنار عروس نشسته بود و من داشتم ازشون عکس میگرفتم.
و حالا که قراره لابد بعد از پنج سال دوباره بیاد...
...
پونزده سال از عمر من...
رو اومدن این خاطرات و این فکرا تو این روزا چه دلیلی داره؟!... داشتم راحت زندگیمو میکردم...
- ۹۵/۰۴/۰۹