35-335
پیام فرستادم. تیکه انداختم. آره. از قصد. عصبانی شد. زنگ زد. دعوا کردیم. نیم ساعت وسط کوچه. جلو مطب دکتر. جیغ کشید. داد زد. گریه کرد. داد زدم. بغض کردم...
تهشم هیچی...
دکتر گفت کمر و زانوت بهتره این بار. گفتم دستام. دست چپم... بازوی راستمو گرفت و سر شونه رو فشار داد... مچاله شدم... گفت: این راسته که. گفتم: این خوبه ست. انگشتشو گذاشت رو سرشونه ی چپم... اشکم سرازیر شد...
نمیدونم از درد بود یا از عصبانیت.
از مطب که دراومدم بهش زنگ زدم. یه جمله. خرید میله های فولادی رو پیگیری کن.
...
آخر حرفا گفته بودم: باید یه فکری برا خودم بکنم... گفت: آره. فک کن. راحت باش. برو بقیه ی کارو تنهایی انجام بده. آره. از اولم همینو میخواستی. دیگه مزاحمم نداری!
گفتم: منظورم اینه که باید یه فکری برای خودم بکنم که اینقدر با بالا پایین شدنای تو به هم نریزم! احمق!
...
دو تا نادون با کلی چاله چوله های روانی رسیدیم به همو و داریم پدرصاحاب خودمونو درمیاریم!
بعید میدونم تا آخر ماه رمضون بیاد.
...
گفتم باورم نمیشه اون روزی تلفن منو جواب ندادی! گفت ندیدم. دیر دیدم. گفت تو که از همه به من نزدیک تری. به توام هر بار باید توضیح بدم؟! که حالم بده؟ گفتم ببین. میگی هر بار. هر بار. تا کی؟ دو سال شد. گفت هیشکی نمیفهمه چی میگم. هیشکی جای من نبوده. گفتم آره نبوده. ولی یه کم توجه کن. یه جای کار درست نیست. این ماجرا نباید همچنان اینقدر تو رو بهم بریزه. گفت نمیییییتونم. من از همه به خوب شدن حالم مشتاق ترم. ولی نمیتونم. گفتم خب تو لونه ت خزیدی که چی بشه؟ بهتر میشی؟ چه فایده ای داره؟ الان روح پدرت شاده تو اون دنیا؟! تلفن قطع شد. دوباره که زنگ زدم دیگه جمله مو ادامه ندادم. نمیدونم شنید یا نه.
...
واقعا نمیفهمم که چرا اینقدر خشم دارم ازش.
از بیرون که نگاه میکنی، اون غمگینه، نیاز به زمان داره و من میتونم زندگی خودمو داشته باشم تا اون برگرده. ولی من الان انگار دارم ریز ریز میشم.
- ۹۸/۰۳/۰۱
صرفا یک فرض محتمل کنار بقیه فرضها...