35-346
شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ
چهارتا آدامسو با هم گذاشت تو دهنش. اونقدر دهنش پر بود که نفسش در نمیومد.
یه ده دقیقه ای آدامسها رو جوید و بعد روش کم شد. مامانشو صدا کرد و اون گوله ی بزرگ صورتی رنگو بعد از کلی فشار دادن و چلوندن انداخت کف دست مامانش و گفت: دیگه نمیخورم.
مامانش چندشش شد و یهو از دهنش پرید: اه! کثافتکاری نکن!...
جوجه در جا گفت: کثافتکاری؟!...
همه مون سکوت کردیم. هیشکی جواب نداد.
دوباره گفت: کثافت؟!...
همه به افق خیره بودیم...
زیر چشمی دیدمش که روشو کرد به پنجره و در حالی که داشت ماشین های تو خیابونو نگاه میکرد زیر لب با خودش گفت: کثافتکثافتکثافتکثافتکثافتکثافتکثافت...
- ۹۸/۰۳/۱۱