33-13
یکی از ترسناک ترین کارهای برای من اینه که هدفون بذارم و یه آهنگ با صدای بلند گوش کنم و چشمامو ببندم...
به محض اینکه پلکامو روی هم میذارم احساس میکنم الان یه اتفاق وحشتناکی اون بیرون میفته و من نمیفهمم.
الان یکی یه بلایی سرش میاد، صدام میکنه و من نمیفهمم یا الانه که یهو یه چیزی از یه جایی پرت میشه سمتم و میخوره تو صورتم یا چشامو باز میکنم و میبینم یه چیزی یا کسی روبروم وایساده...
حتی وقتی شبه و همه خوابن و من توی تختمم...
...
انگار همیشه یه احساس نا امنی با منه...
مدتهاست که با این داستان درگیرم...
با یه حس نا امنی و نگرانی که اون زیر زیر مخمه.
اینکه از کجا اومده رو نمیدونم دقیق... یعنی اصلن قابل یادآوری نیست... تا اونجایی که از اون پایان نامه ی کذایی یادم میاد، شکل گیری اعتماد و امنیت مال دوره اول رشده و برمیگرده به قبل یک سالگی...
گرچه که از یک سال و نیم به بعدم خاطراتی دارم. ولی خوب... قبل از اون... ینی وقتی که هنوز کلام هم نداری...
دوران بی کلامی خیلی عجیبه... شاید واسه همینه که وقتی هیجانات شدیدی رو تجربه میکنیم نمیتونیم از کلمات استفاده کنیم...
- ۹۵/۰۴/۱۴