36-88
از عصری که اومد تا شب آسفالتمون کرد...
ساعت دوازده شب، لباساشو که پوشید بره، اومد پیشم و لپشو آورد جلو و گفت: عمه دیگه میخوام برم خونه مون. بوسم کن.
بوسش کردم.
اون یکی لپشو آورد جلو و گفت: این ورم بوس کن.
بوسش کردم.
دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت: اینجا!
بوسش کردم.
اشاره کرد به زیر گلوش و گفت: اینجا!
بوسش کردم.
بعد با یه قیافه ی مظلوم، مثه اون دختر کوچیکه تو کارتون دسپیکبل می، گفت: عمه... میشه بازم بیام خونه تون؟!...
من که با اون چهار تا بوس کل بلاهایی که سرم آورده بودو فراموش کرده بودم گفتم: عمه! من عاشقتم! بله که میتونی! بازم بیا حتما! من تو رو خیلی دوست دارم... (بک گراند تصویر خونه ی پشت و رو)
با خوشحالی گفت: مرسی عمه!... پس بازم میام... خداحافظ... به مامانی و بابایی سلام برسون!...
بعد رو کرد به مامان و کل مراسم خداحافظی رو با مامان هم اجرا کرد و سرآخر ازش خواست که حتما به عمه و بابایی سلام برسونه...
رفت سمت کفشاش که یهو یادش اومد بابا رو نبوسیده. بابا دو ساعتی بود که رفته بود بخوابه. بهش توضیح دادیم. ولی پاشو کرده بود تو کفش که بابایی رو بوس نکردم و دوید سمت اتاق و چند دقیقه بعد دست بابا رو گرفت و اومد بیرون.
کفشاشو پوشید و گفت: عمه؟! نرم؟!
و من باید نقشم رو درست بازی میکردم در هر حال!
گفتم: وای عمه! میشه نری؟!
مامانش تو قاب در بهش تذکر داد که فردا باید بره مهد.
رو کرد به من و گفت: ببخشید عمه! ولی من باید برم!
و دست تکون داد و رفت از خونه بیرون.
ولی قبل از اینکه درو بهم بزنه، برگشت و رو به بابا گفت: بابایی! به عمه و مامانی سلام برسون! خداحافظ! من فردا دوباره میام!
- ۹۸/۰۶/۲۶
شیطونک! :))