33-14
قرار بود یه نمایش اجرا کنیم. من با یه گروهی که اصلن نمیشناختم. ولی فضا دوستانه بود. متن هام دستم بود و تو راهرو راه میرفتم و میخوندمشون. اولین اجرام در کل زندگیم بود. فضا شبیه دانشکده مون. اجرا هم تو یکی از کلاسا. ژوژمان طور. استاد یا مسئول گروه، یه دختری بود پنج شش سال از خودم بزرگتر. بسیااار جدی. و با حجاب کامل...
نیم ساعتی وقت داشتیم تا شروع نمایش. متنا رو حفظ نمیشدم. و حتی ته نمایشنامه رو هنوز نرسیده بودم بخونم... دقیقه نود!... استرس داشتم... ضمنن روم نمیشد بازی کنم... حس بگیرم... نه اینکه نتونم... روم نمیشد... خصوصن اینکه توام قرار بود بیای و تماشا کنی... اصلش کل اعصاب خوردیم از این بود که تحمل زیر نگاه تو بودن رو نداشتم...
بعد یهو یه عالم دینی از در وارد شد. اومد و با آرامش و خوشرویی یه جایی از اون اتاق اجرا نشست. روی یه پتو رو زمین.. حس احترام بسیار زیادی نسبت بهش داشتم... سلام و احوالپرسی کرد و بعد در سکوت منتظر شد...
برگشتم و بین کسانی که تماشاچی بودن دنبال تو گشتم. تعدادی رفته بودن. و چند صندلی خالی بود. و از اونایی که مونده بودن خیلیاشون دوستای مذهبی م بودن... و تو نبودی... تو و یکی از صمیمی ترین دوستام... رفته بودین... خیلی خیانت طور!...
و من تازه فهمیدم که اصل چلنج من اجرای درست نقشم در مقابل اون عالم دینی بود...
...
با زنگ در از خواب پریدم.
- ۹۵/۰۴/۱۴