37-187
پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۶:۳۸ ق.ظ
پیام فرستادم: همه چی رو به راهه؟
طول کشید تا جواب بده و دلم شور افتاد. ولی زنگ نزدم. تو ذهنم تصورشون کردم با اون چهار تا چمدون بزرگ و دو تا کوله پشتی سنگین و کیف های دوشی و دف و تمبکی که تو دلشون پر از لباس بود و فکر کردم دیگه این وسط گوشی جواب دادن سختشونه...
بالاخره جواب داد: آره خدا رو شکر
نوشتم: خدا رو شکر... سفرتون به سلامت
و اشکهام از کنار صورتم سر خورد پایین و فرو رفت تو بالش...
اشک هایی که روزهاست حبس شدن پشت پلکهام. که مبادا با دیدنش اذیت بشن و نتونن با همه ی دلشون برن پی زندگی و آینده شون... که بخوان به تیکه از دلشون رو جا بذارن...
...
دادا و گلی رفتن پی تجربه های جدید تو یه گوشه ی دیگه ای از دنیا...
- ۹۹/۱۰/۰۴
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است
+در پناه خدا باشند....
++یعنی فسقل عمه هم رفت؟!