38-116
گفت: ماشینم سرحال نیست. میرم زودتر پایین که گرمش کنم.
_: برو. منم تا گرم گنی، شیر گازو ببندم و آشغالا رو جمع کنم.
همه دوستام بهم میخندن، ولی من هر روز قبل بیرون اومدن از کارگاه شیر گازو چک میکنم و همه ی برقا رو، حتی سه راهی ها رو، خاموش میکنم.
تو کوچه شلوغ بود. و کافه روشن و زنده و پر از نور و رنگ و موزیک.
کیسه زباله رو انداختم تو سطل و برای بار هزارم از خودم پرسیدم که ما دو نفری چجوری اینقدر زباله تولید میکنیم؟
نزدیک ماشین دو تا زوج داشتن با هم بحث میکردن که آیا چهارتایی رو موتور جا میشن؟!
سوار شدم. دنا، کاپوتو داده بود بالا و سرش تو موتور بود. داشت آب و روغن ماشینو چک میکرد.
یه گربه سفید و سیاه تپل که کیسه زباله ها رو دستم دیده بود و چند دقیقه ای بود که به امید نوایی داشت منو دنبال میکرد، حالا وایساده بود کنار جدول و زل زده بود به دنا.
یه لحظه از ذهنم گذشت، مثلا پیر شده باشم، تنها باشم، بعد، یکی از بچههای دانشگاه که ازش خوشم میومد رو اتفاقی ببینم و بعد طرف بهم بگه که اونم از من خوشش میومده!
دنا سوار شد. بهش گفتم اون دیوونه ها میخوان چهارتایی سوار شن. برسونیم شون تا یه جایی. دنا خندید و بعد یواش گفت پسره عملی ه. همون که نفر آخر نشست.
موتورشون راه افتاد و من هی داشتم تصور میکردم اگه پسره بیفته چی؟!
داشتیم میرسیدیم سر تقاطع که ایده ی روزگار پیری و اعتراف دیرهنگام اون کراش دوره ی دانشجویی رو بهش گفتم.
درجا زد کنار و ترمز کرد و برافروخته داد زد: میکشمش... بهش میگم خفه شوووو... بعد هم یه بلایی سرش میارم!... قسم میخورم...
- ۰۰/۰۷/۲۳